بیقراری
- شناسه خبر: 8661
- تاریخ و زمان ارسال: 17 بهمن 1401 ساعت 08:00
- بازدید :
ک.م
دیروز وقتی به محل پیادهروی روزانه رسیدم، یکی از آنهایی که پای ثابت پیادهروی هر روز است، سر صحبت را باز کرد. او با قد متوسط و با اندک گوژ پشت با شانههایی که به دلیل کار با نقشه، کمی به داخل خم شده، آدمی منظم و آرام، جهاندیده، متین و خوش صحبت است. رویدادها را عینی توصیف میکند. به گمانم تاثیر رشته مهندسی و سی سال کار منظم، چنین ویژگیهایی را ایجاد کرده است. او گفت: امسال آزمایشهای تشخیصی پزشکی را به تعویق انداختم. دلیل عمده آن، کاهش تابآوری و تحملپذیریام بود. حالت نگرانی مبهم و اندکی ترس درست هنگام بیدار شدن از خواب گریبانگیرم میشد. احساس درد در معده و ترس از بیماری هم این حالت را تقویت میکرد.
گفت: به گمانم فعالیت بیشتر در فضای مجازی یکی از عوامل موثر در به وجود آمدن این حالت بود. زمستان و گرفتگی هوا و همچنین بیماری برخی نزدیکان و ابتلای خانوادگی به کرونا و قرنطینه شدن در خانه هم بیاثر نبودند.
به نظرم رسید میخواهد بگوید، تعادلم برقرار شده و آماده پیگیری آزمایشات سالانه هستم. خواستم بگویم، وقتی تعادل روانی به هم بخورد و نتیجه آن با علایم ترس واهی خودنمایی میکند. نباید انتظار داشته باشی، در یک هفته بهبودی حاصل گردد. در این فکر بودم که گردنش را اندکی کج کرد و پرسید؛ راستی چرا بعد از این همه تجربههای مختلف، سردی و گرمی چشیدن، پی بردن به اهمیت ثروت، مقام و حتی نظرات و قضاوتهای دیگران باز هم “نگران” میشویم؟ حالت خوبی نیست.
پرسیدم نگرانی برای چه چیزی؟
گفت: نگرانی مبهم و گاهی با اندک علایم بیماری، ترس از بیمار شدن و ترس از بیمارستان و تشخیص نادرست و… نگرانی از وضع کشور و…
گفتم: طبیعی است، نباید نگران سلامتی خودمان و وضع کشورمان باشیم؟
گفت: چرا؛ اما منظورم نگرانی بیش از حد است و تاثیر آن بر زندگی. آدم را مستاصل میکند.
در دور دوم پیادهروی بودیم، تقریبا پنج دور دو کیلومتر میشود.. گفتم: به نظر میرسد، مسیر زندگی از اول تاکنون بسیار تعیین کننده است. کسانی که در دوران مختلف زندگی کودکی، نوجوانی و جوانی سختی کشیده و به جایی رسیده باشند، با مسایلی از این دست مواجه میشوند. یکی از دلایل بیقراری، انتظار ثبات و قرار بعد از سالها دویدن است. یکی دیگر، جستجوی خوشبختی در بیرون از خود است. از دلایل مهم دیگر آن، دغدغه نداشتن و یا تمام شدن دغدغههایی است که از بچگی عامل تمرکز و توجه و فعالیتهایمان بودند، است. ما از دوران مدرسه و بعد از کار همواره صبحها برای هدفی از رختخواب برخاستیم؛ مدرسه دیر نشود. به موقع سرکار حاضر شویم. به فلان جلسه برسیم، برنامه برای خرید اتومبیل و خانه و… همیشه درون و بیرونمان را پر میکرد. بعد از بازنشستگی، این گونه بهانهها وجود ندارد. مدتی آرامش فراهم میشود، در صورت ادامه این روند و بدون برنامه سفر، مطالعه و کوششهای متناسب با دانایی، تجربه و ظرفیتهای بدنی و روانی، احساس «تمام شدن» و یا نزدیکی به مرگ، گریبانمان را میگیرد. علاوه بر اینها، خانواده و روابط اعضای آن و وضعیت اجتماعی و اقتصادی خانواده هم روی این حال بیتاثیر نیست.
یکی دیگر از همراهان رشته کلام را گرفت و توضیح داد: علاوه بر مواردی که گفته شد، وقتی خانواده نتواند نیازهای تکاملی کودکی را تامین کند و برای حل مسائل خود دچار مشکل باشند، کودک در آن آسیب میبیند. خانوادههای غیرصمیمی، بیقاعده، ناتوان و به طور کلی گذشته هر فرد در این دوران هم بیتاثیر نیست. ببینید، هر خانواده ممکن است دچار بحرانهایی شامل شرایط اجتماعی، وضعیت اقتصادی نامناسب، بیماریها و حوادت غیرمنتظره بشود. در چنین شرایطی کودکان به عنوان اعضای کم توان و نیازمند آرامش و محبت ممکن است دچار آسیب بیشتری شوند. اگر از لحاظ امنیت، تحصیلات، پوشاک، سرپناه و تغذیه غفلت شود، در بزرگسالی ممکن است، عدم قرار را تقویت کند.
آسیبهای روانی دوران کودکی بر مغز در حال رشد کودک اثرات مخرب غیرقابل جبرانی میگذارد که این عوامل میتواند باعث شکلگیری نامناسب شخصیت و ناکارآمدی فرد، احساس گناه بیش از حد، اضطراب افراطی، ناتوانی در دلبستگی و عشقورزی و رفتارهای غیراخلاقی و خلاف قانون شود. اولی را ناشی از غفلت مادی مانند کمبود تغذیه سالم و دومی را غفلت هیجانی مثل فقدان روابط عاطفی خوب بین والدین باید دانست.
مهندس و همراه، دقیق فرمود، این که گفتید کودکی و دوران پشت سر، موثر هستند، قابل تامل است. خوشبختانه من آسیب ندیدم. ولی از دوران کودکی خاطره جذاب و لذتبخش چندانی ندارم. در واقع کودکی و نوجوانی و حتی جوانی هم توام با کار و تحصیل سپری شد. ولی حسرت خیلی چیزها هنوز هم با من هست. یکی همین درآمد کم خانواده بود که مجبور بودم از کودکی کمک خرج باشم.
تا آنجا که یادم میآید، همواره در حال دویدن برای رسیدن بودم. دوره ابتدایی کلاس سوم بودم، خواهرم نامزد کرده بود و ما پول جهیزیه را نداشتیم. در این باره مادرم نگرانیاش را پنهان نمیکرد، ولی پدرم غرورش اجازه نمیداد بنالد. آن سال تابستان من همراه پدر که آهنگر بود کار کردم. یادم میآید، یکی ساخت دروازه حیاط و در و پنجرهها را به پدر سفارش داده بود. وقتی آن آقا آمدند، طرح و نقشههای درب و پنجرهها را دادند، پدر گفت: یک مقدار پول لازم دارم. حاج آقا گفت: شروع کنید، چشم. پس از رفتن حاج آقا، پدر با غرولند گفت: با کدام پول جنس بخرم؟ مردم فکر میکنند صنعت داریم، پولمان از پارو بالا میرود. درآمدمان خرج خانه را کفاف نمیدهد. دقیقا یادم هست من گفتم، چرا بهش نگفتی بخر بیار تا برایت بسازیم؟ پدر گفت: مشتری پراندن هنر نیست!
پدر رفت آهنفروشی و به من گفت: مواظب مغازه باش تا من برگردم. نزدیکیهای ظهر بود که برگشت. پرسیدم خریدی؟ گفت: صورت پروفیلها را دادم، باید وانت پیدا کنم و بیاورم. خدا پدرش را بیامرزد، گفت چون آدم خوش حسابی هستی بار را داد.
آن موقع یعنی دهه 40 و 50 کار به فراوانی امروز نبود. یعنی ساخت و ساز و بساز بفروشی به شکل امروز نبود. معمارها اغلب با سفارش صاحب ملک، خانه میساختند و بسیاری از مردم خودشان کارفرما بودند. بنا و کارگر را میدیدند، نقشه ساختمان در حد نیاز توسط بنا طراحی و اجرا میشد.
کار را شروع کردیم. کار در کارگاه کوچک با سر و صدای برش پروفیلها و صدای چکش بر آهن کلافه کننده بود. حاج آقا گاهی برای دیدن کار به ما سر میزد. در و پنجرهها یک قسمت مستطیل شکل بودند و قسمت بالایی نیم دایره بود که داخل آن مربعهای کوچک و شیشهخور داشت. دوبار به من انعام داد. من پولهایم را جمع میکردم برای خرید دوچرخه و به مادرم تحویل میدادم. حین کار، گاهی خرده کار هم پیش میآمد. آن روز همسایه بغلی آمد و پدر را برای نشان دادن پوسیدگی منبع آبشان برد. میگفت: اوستا بیاید ببیند میشود کاری کرد یا نه! تا صبح آبش تمام میشود. آن روزها، آب محله به محله نوبتی بود. نوبت برای ما ساعت 8 تا 10 بود. باید آب مورد نیاز را در ظروف از جمله منبع ذخیره میکردیم. خلاصه تمام تابستان را در هوای گرم و عرقریزان کار کردیم. اما، یک حسرت همیشه همراهم بود و آن این بود که من هم همراه دوستانم که با دوچرخه در خیابانها دور میزدند و یا در کوچه بازی میکردند، نبودم، ولی گاهی دلم پیش آنها بود. پس از اتمام و تحویل کار، حاج آقا سفارش داد که پدر برای حساب و کتاب برود منزل ایشان. پدر رفت و آمد. با این که پول جیب شلوارش را قلمبه کرده بود، خوشحال به نظر نمیرسید! ذهن مرا درگیری دوگانه تامین جهیزیه خواهرم و عشق خرید دوچرخه مشغول کرده بود. یک روز مادرم گفت: شرمنده با پولهای شما یک مقدار خرت و پرت جدید برای خواهرت خریدم. بغض گلویم را گرفت و یادم هست گفتم: ایراد ندارد. تا دوره راهنمایی من نتوانستم دوچرخه بخرم. بالاخره پدرم یک پیکان وانت دست دوم از بنگاه خرید. دوچرخه خودش را داده بود نوارپیچی کرده بودند و لاستیکهای نو هم خریده بود، خودش عوض کرده و گوشه حیاط گذاشته بود و به مادرم گفته بود، وقتی من از مدرسه آمدم بگوید دوچرخه بعد از این مال تو. دوچرخه مردانه بود، من میتوانستنم سوار شوم، از این که صاحب دوچرخه شده بودم خوشحال شدم ولی یک ور دلم لنگ بود که این دوچرخه را به مدرسه ببرم یا نه!!
من از همان زمان حسرت خواب سیر صبحها تا زمان بازنشستگی را با خودم داشتم. معمولا برای بیدار شدن مجبور بودم و تا بازنشستگی بهانهای برای بیدار شدن و حرکت کردن داشتم. حالا که باز نشسته شدم و زمان کافی برای خواب دارم، اول این که دیگر آن خواب شیرین که به سختی ازش جدا میشدم نیست و دوم، نگرانی بیدلیل و کلافگی بعد از بیداری هم اضافه شده است.
****
یادم افتاد، چند وقت پیش پدرم میگفت: زمان کودکی در ایام ییلاق و قشلاق، پدربزرگم گفته بود: قرآنت را ببر بگذار مسجد؛ پرسیده بود، مگر نمیشود در ییلاق قرآن بخواند؟ جواب داده بود؛ بین وسایل و خرت و پرتها پاره میشود و گناه دارد. پدر میگفت: بردم قرآن را در مسجد کوچکی که در بالای روستا بود، گذاشتم. از آن زمان تا حالا یکی از آرزوهایم، ختم قرآن با آرامش و فراغ بال بود. الحمدا… الان آن فرصت بدست آمده است. بعد از نماز با خیال راحت قرآن ختم میکنم.
فکر کردم چقدر اعتقادات نگهدارنده هستند، با این وجود، گاهی دلگیر و افسرده به نظر میرسد. پدر در 86 سالگی این دغدغه را برایم بروز داد. جسم پدرم ظرفیت کارهای یدی مانند کارگری و کشاورزی سنتی را نداشت. ظرافت اندامش، همراه با علاقه به دانستن و حوصلهاش برای معلمی مناسب بود. به همین دلیل، بدون خواندن دروس حوزوی، مردم او را ملا غریبعلی صدا میکردند. ولی تا چند سال پیش با صبوری و آرامی با کارهای طاقت فرسایی مثل کشاورزی سنتی و الزامات زندگی روستایی در غیاب آب، برق و گاز امروزی ساخت. این ساختن در تمام دوران زندگی وقتی که نوبت محبت و توجه به ما میشد را هم میخورد. یک روز این را یادآوری کردم، گفت: به علت خستگی بود. به من گفت: یادت هست موقع کندن پی انباری بزرگ علوفه کلنگ به پایت خورد؟ شما از اول هم به کارهای سخت تن نمیدادی! گفتم: بلی، شما هم به جای دلداری و نگرانی گفتی؛ مردهشور کارکردنت را ببرد!!. هنوز هم یادم نرفته بیشتر از سلامتی من کار پیکنی انبار برایت مهم بود. باز هم گفت: به علت تنهایی بود و طاقتفرسایی کارهای سنگین!! البته، از زمانی که یادم میآید، هر وقت از گذشته ایراد میگرفتیم، از رفتار خود دفاع میکرد. اما، چند سالی است، دنبال دلیل میگردد. یکی از دلایلی که میآورد. بلد نبودن است. میگوید، ما بغل کردن و بوسیدن بچه را پیش بزرگترها دور از ادب میپنداشتیم. یعنی مردم این کار را مسخره میکردند. دلیل دیگرش همراه با افسوس، اشاره به فقدان آسایش به دلیل جنگ با طبیعت و زمخت شدن تن و روان برای یک لقمه نان است. میگوید: تن خسته بدون استراحت و تعطیلی، وقتی در مشقت دایمی آن هم نه برای پیشرفت و شهرت، فقط برای زنده ماندن و گذران زمستانهای سخت باشد، دوست داشتن و رحم و مروت، درک دیگران و حتی توجه به زن و فرزند را هم میبلعد. گفتم: درک میکنم. پرسیدم چرا مهاجرت نمیکردید؟ پرسید: کجا؟ گفتم: شهر؟
گفت: شهر! کدام شهر؟ بدون سرمایه و یا صنعت ممکن نبود. از این گذشته رفتن و پا نگرفتن و غربت ترسناک بود. پادوی این و آن شدن هم با مزاجم سازگار نبود. سختی زندگی با استقلال را به وابستگی و امر و نهی و دستور کارفرما ترجیح میدادم.
یادم افتاد، مهاجرت به شهرها از زمان اصلاحات اراضی و ورود به کارخانههای صنعتی در دوره ما مطرح شد و شدت گرفت. یکی از مهمترین دلایل خالی شدن خیلی از روستاها از دهه 50 به بعد، به دلیل پیدا کردن گریزگاه توسط مردم روستاها و استخدام در کارخانجات و برخورداری از بیمه و حقوق و مزایایی مستمر تا آخر عمر بود. بدین صورت حداقل امید بود که زن و بچهها از سختی زندگی طاقتفرسای دایمی بدون آینده روشن و امیدوارکننده، جسته و فرصت برخورداری از امکانات شهری و آموزشهای رسمی منظم و با کیفیت، هموار میشد. این رخداد گرچه در مراحل اول خوشایند بود، اندکی بعد، مسایل مرتبط با فاصله نسلهای تحصیلکرده و والدین کم تحصیلکرده را فراهم کرد. از جمله درک نیازها و تغییر ارزشها و تضاد بین نسلی را فراهم ساخت. نمونههای آن را در ارتباط والدین با اندیشههای گذشته و فرزندانی با ارزشها و نیازهای مدرن میتوان دید. علاوه بر آن، نسل جدید بین گذشته، حال و آینده مسایل خاص خود را پیدا کردند. نه سنتی بودن و نه مدرن بودن! این کشمکش موجبات سردرگمی و حتی دوگانگی در رفتارهای آنان را فراهم کرد. مثلا برای شرکت در کنسرت، ضمن نگاه هزینه ـ فایده با ارزشهای سنتی هم درگیر بودند. در واقع این نسل هنوز آن خود واقعی بودن را دربرابر نگاه و ارزشگذاری از طرف دیگران حل نکرده. همین دوگانگی، اضطراب و عدم قرار و ثبات را دامن میزند.
اغلب نسل ما، یعنی متولدین دهه 30، 40 پس از بازنشستگی، آن رویای رسیدن به آینده راحت را که انتظار میرفت در انتهای این مسیر داشته باشد، فراهم نمیبیند.
گاهی این احساس رضایتمندی از مسیر و رسیدن به مقاصد، نیازمند رشد و توسعه خود و ثبات سیاسی و اقتصادی در کشور و حتی دنیا است. بدین معنی که آن نگرانی همیشگی از گذشته سخت همراه با نا امنی روانی گذشته، امروز را هم تحت تاثیر قرار میدهد. یک جور ترس یادگرفته شده است، به همین دلیل بیقراری در موقعیت خوب هم تولید میشود.
به گمانم دولتها باید برای اوقات فراغت افراد بازنشسته چارهاندیشی کنند. اگر چه کار کردن مجدد بعد از بازنشستگی با توجه به مهارت و تجارب اندوخته هم برای کشور و هم برای فرد بازنشسته مفید به نظر میرسد، در عین حال، مشکلاتی هم به همراه دارد. اول این که امکان فعالیت در حوزه شغل قبلی برای برخی از جمله بازنشستگان ادارات دولتی، معلمان، کارمندان بانکها و… وجود ندارد. دوم از نظر اجتماعی درست به نظر میرسد که افراد بازنشسته بقیه عمر را به زندگی کردن بپردازند نه کار و سوم نیاز افراد جوان به استخدام و تامین زندگی و آینده است. بازنشستهها آیینه تمامنمای وضعیت آیندهی شاغلین فعلی برای جوانان هستند. زندگی آنان در افزایش امید، شادابی و حتی خلاقیت شاغلین موثر است. بماند…