بگذار سفرهها بوی نا نگیرد!
- شناسه خبر: 43429
- تاریخ و زمان ارسال: 3 مهر 1403 ساعت 07:30
- بازدید :

امید مافی
بارانِ آخرِ شهریور نم نم میبارید. مرد روی صندلی لهستانی نشسته بود و به دوردست خیره شده بود. زل زده بود به ابرهای بیتقصیر که زنی وارد مغازه شد و سوال کرد: برنج گیلان کیلویی چند؟ پیرمرد جوری جواب داد که انگار قصد فروش ندارد. زیر لب گفت: این برنج ۱۲۰ هزار تومان. زن گفت: گرونه، ارزونتر ندارید؟ فروشنده پاسخ داد: اون یکی ۹۰ هزار تومانه و ارزونتر. زن مکثی کرد و بعد غمگین و محزون با آن کفشهای فقیرانه از مغازه بیرون زد و در پلک به هم زدنی در پیادهرو بخار شد.
مرد نفسی به قدر یک آه کشید و اقرار کرد: زندگی این روزها قشنگ نیست و عمر باقیمانده به استخوانی شکسته در گلویش بدل شده. بعد یک مشت برنج را توی مشتش فشرد و گفت: کاش میدونستی چی میگذره توی دلم وقتی مشتری اینطوری پاش رو از دکان بیرون میگذاره و به ناچار ترجیح میده برنج نخره و به نان و پنیر و هندوانهای بسازه. البته اگه پولی برای همون هم باشه!
کاسب خوش انصاف خیابان مولوی دفتر قطوری روی میز داشت که پر از اسمهای مختلف بود. پر از آدمهایی که برنج و چای نسیه برده بودند تا سفرههایشان بوی نا نگیرد و کودکانشان در حسرت پلو کته، بطالت روزهای واپسین تابستان را با اندوه تاخت نزنند.
در روزگاری که چرک کف دست، حرف اول و آخر را میزند مرد برنجفروش برای یک خواب راحت و یک وجدان آسوده قید دندان گردی را زده است. برای همین میخواست برود دنبال آن مشتری تکیده و کیسهای برنج دستش دهد تا در ابتدای روز تصویر کبود زنی که آب شد و از مغازه بیرون رفت از ذهنش پاک شود.
بعد زیر لب برای خودش واگویه کرد: توی این دنیا هر چی بکاری، همون رو درو میکنی. به همین روز عزیز قسم!
صحبت اما وقتی گل انداخت و اشک وقتی چشمخانه مرا خیس کرد که کاسب آن سوی شهر قسم خورد مدتی است در خانهاش عطر برنج گیلان به مشام نمیرسد، نه از سر نداری که از سر شرم. حنجرهاش میلرزید که گفت: نمیشه برنج ایرانی کیلویی ۱۲۰ هزار تومان بخورم و کسی حسرت برنج تایلندی بر دلش بمونه. درد میشه اون غذا و از گلو پایین نمیره. تو طعم زهر هلاهل را چشیدهای آقا؟
از دکان مرد خوشمشرب که هنوز با چرتکه حسابهایش را صاف و صوف میکرد بیرون زدم. آسمان در آن لحظات ارغوانی هوای پرواز داشت و وجدان لختی لااقل مالامال از بهار بود در آغاز فصل سرد.
وقتی وجودم از تنفس تکرار شد یقین پیدا کردم در این شهر درندشت که مدتهاست انصاف، حکم کیمیا را پیدا کرده هنوز میشود به دستانی که سیل میشوند دل بست و لرزید و دستافشانی کرد، به خاطر این همه فتوت میان خاکستر آمال آدمهایی که پاییز از خانههای کوچکشان شروع میشود و به خیابان و شهر تسری پیدا میکند.
زندگی این روزها مثل بختالنصر شده و غمهایمان را میان باد نابلد میپراکند. ما شدهایم پیاده و برنج و چای سواره. اما هنوز میتوان مثل کاسب دنیادیده خیابان مولوی از تماشای جرجر توفان در گلوی ساکنان این شهر لرزید و به لبخندی، به معرفتی، به تکان دستی جگرهای ریش ریش را مرهمی گذاشت.