به نام خدای کودکان کار
- شناسه خبر: 1729
- تاریخ و زمان ارسال: 30 شهریور 1401 ساعت 08:00
- بازدید :
از ماشین پیاده شدم ماشینهای گشتی که چراغهای سقفیشون روشن و درهاشون باز و سرنشیناشون و همه در یک نقطه جمع شده بودند، هوای صبح داشت کلافهام میکرد آفتاب تیزی بود ولی هوا خیلی سرد بود نمیدونستم باید کاپشن بپوشم یا نه، دستکشامو دستم کردم و جمعیتی رو که در حال پچپچ بودند و کنار زدم دل آشوب بودم انگار نه انگار که شغلم این بود و هر هفته با حداقل یه جنازهرو به رو میشدم، نیروی پلیس سریع جمعیت رو از محوطه دور کرد و من تونستم درست صحنه رو ببینم و ای کاش نمیدیدم، جسد کودکی بیجان بر زمین افتاده بود، کودکی هفت، هشت ساله که جسدش تکهتکه شده بود هر تکه از جسم سردش گوشهای افتاده بود جنازه تازه بود و هنوز خون قرمز رنگش کامل خشک نشده بود ولی دستانش از بدن کنده شده و انگشتانش نبود ران پایش به استخوان رسیده بود و دندههای سمت راستش مشخص بود از گزارش پلیس متوجه شدم پسر بچهی هشت ساله طعمهی سگهای ولگرد شده است اما هر چه اطراف را نگاه کردم نه خبری از شیون مادی بود، نه گریهی پدری و نه فریاد خواهر و برادری تنها چیزی که دیده میشد استخوان بود و تکههای شلوار گرم کن مشکی و پیراهنی سبز رنگ که به دست باد افتاده و خود را مهمان ناخواندهی تیغها میکرد قطرات خونی که بر خاک ریخته شده بود و پیکر نصفه و نیمهای که بیجان نقش بر زمین بود صورتش غرق خون بود و چشمان نیمه بازش پر از ترس خیره به آسمان بود و اما رد اشکهایش که خون صورتش راشسته بود راهش را یافته بود و پایین گردنش چکیده بود، با آن صورت خونی هم مظلوم بود و معصومیت چهرهاش پیدا بود چشمان میشی و گرد شدهاش که کدر بود و نمیخندید لبهای خشک و دندانهای کوچکش، موهای در هم و خاکیاش و پوست گندم گونش از جلوی چشمم لحظهای کنار نمیرفت، خیلی سخت توانستیم اجزای بدنش را جمع و در کاور مخصوص قرار دهیم آنقدرحالم بد بود که مغزم به هیچ چیز فرمان نمیداد همه همکاران اینطور بودند، ساکت و ناراحت هیچکس حوصلهی هیچ چیز نداشت کودک هشت ساله حسابی حالمان را گرفته بود، طبق استعلام اداره آگاهی در چهل و دو ساعت گذشته هیچ گزارش طفل گمشده و یا ربوده شدهای به دستشان نرسیده از شهرهای اطراف استعلام گرفته و نشانی داده بودند ولی خبری نبود پیکر بیروحش در سردخانهی بیمارستان مانده بود، تشخیص پزشکی قانونی حملهی حیوانات وحشی (سگهای ولگرد) بود و ایست قلبی ناشی از ترس بود ترس از حملهی سگها؟ ترس از بیپناهی؟ طبق تحقیقات و بازبینی دوربینهای شهری بعد از پنج روز متوجه شدند جسد یافت شده در شورزار حاشیه شهر پیکر بیجان کودک کار بوده جنازهای که هرگز تحویل گرفته نشد، کودکی که مادر نداشت، مادری که گریه نکرد، طفلی که پدر نداشت، مردی که پدری نکرد، طفلی که خانه نداشت، خانهای که امن نبود، کودکی که بزرگ نشد و زندگی را فقط در سر چهارراهها دید و جهان را پشت شیشههای ماشینهای مدل بالا آدمهای رنگ و وارنگ دید و زمان را فقط در سی ثانیه قرمز و سبز شدن چراغ راهنمایی دانست و عطر را فقط در الکل شیشه شور یافت و از کل محبت این دنیا فقط چشمان سرد رهگذران نصیبش شد و فقط طعم گرسنگی را چشید کودکی که در نامهی پزشکی قانونی اش پاره شدن هنجره بر اثر فریاد ذکر شده بود فریادی که بر اثر ترس بود، ترسی که … لباسهایم را عوض کرده و به سختی هیکل کرختم رو جمع و جور کردم به سمت خانه حرکت کردم قدم میزدم و به دنیا بد و بیراه میگفتم به پدر و مادر بیمسئولیتی که کودکشان مرده بود و روحشان با خبر نبود چطور میتوانند؟ احتمالا شرایط نگهداریش را نداشتند احتمالا نتوانستند تامینش کنند خب چرا به دنیا آوردن؟؟ به یاد فکرهای صبحام افتادم روبه آسمان کردم و با خودم گفتم نه امکان ندارد ….
این داستان کوتاه را با تمام وجود به روح بلند دو کودک میبدی که پیکر پاک و کوچکشان توسط سگهای ولگرد تکهتکه شد تقدیم میکنم.