بهشت آغوش گرم زمستان است!
- شناسه خبر: 53154
- تاریخ و زمان ارسال: 23 بهمن 1403 ساعت 07:30
- بازدید :

امید مافی
بالاخره آمد. هر چند دیر هر چند کم، اما آمد تا نوبرانه فصل سرد لقب بگیرد و با برودتش شهر را گرم کند.
از شما پنهان نیست باور نداشتیم به سور و ساتش. آخر آنقدر در این سالها این پا و آن پا کرده و دستمان را در حنا گذاشته بود که فکر میکردیم تنها در وقت گلِ نی باید سراغش را بگیریم و چشمان خمار الماس گونهاش را باید در خیال ببوسیم.
آمد؛ در کسر کوچکی از ثانیه و با همان معصومیت محض. با حضورش سوزی سوزناک در کوچهها کوران کرد و روحی تازه بر کالبد شهر دمیده شد. گرچه دیر، گرچه کم اما آنقدر دلبرانه قدم رنجه کرد که یقین پیدا کردیم هرگز از دیدن هیچ دریایی، کوهی، دشتی، درختی اینگونه لذت نبردیم. برای همین شاید آن سوتر از قزوین در زرشک، آب زرشک را هورت کشیدیم و ناقوس بیفریاد برف را به خاطر سپردیم و همپای خدا هلهله کردیم.
حالا دیگر بهشت، آغوش گرم زمستان است، وقتی برزخ باریدن و نباریدن به آخر رسیده و طاقت دوزخ طاق شده است. باور کنید برف خستگی خداست. این خداست که پاک کنش را برداشته و میکشد روی تمام نامها، خاطرهها، خیابانها و خلوتها. باور کنید آتشی که روزگار بر دلهای حسرتزدهمان افکنده را میتوان چند صباحی با ترنم برف فراموش کرد و به این اندیشید که این جهان نامقدار با مقداری برف غسل تعمید میدهد تا شاید رذالت و رسوایی از صورت زردش رخت بربندد.
اینجا در این لحظه، برف چون قاصدکی آرام میبارد تا تلخی تقدیر ته بگیرد و شهر نعمت را با نقمت تاخت بزند. تا ترابِ خسته به امید رویشی دوباره تبسم کند و حلاوت یک شتای شعفناک را با پوست و گوشت و استخوان لمس کند. چه تقدیری!
به خانه تو میآیم
موها را تازه شانه کردهای
ساعت حرکت قطار را پرسیدهای
و لادنی که در گلدان شکسته را
تسلی میدهی…