«برادرهایمان را زیر باران دفن میکردیم…»*
- شناسه خبر: 11948
- تاریخ و زمان ارسال: 11 اردیبهشت 1402 ساعت 08:00
- بازدید :
حسین آذربایجانی
خبر کوتاه بود، تلخ و ناگوار؛ مسعود کاظملو هنرمند نقاش قزوینی در حین کار و به دلیل سقوط از بلندی جان خود را از دست داد. مسعود متولد ۱۳۶۱ بود؛ یعنی ۴۱ سال داشت و این برای یک هنرمند یعنی تازه آغاز راه…
ـ ایمنی انشاا… و ماشاا… برمیدارد؟
در سالهایی که مدیر فنی بیمه و کارشناس ارزیابی ریسک و خسارت بودم، در بازدیدهای فنی از تجهیزات، کارگاهها و کارخانههای مختلف در سه استان کشور صدها بار دیدم و گزارش کردم که تجهیزات بالابر و جرثقیل و نردبان و… ناایمن، کهنه و مستهلک، بیحفاظ و در یک کلام غیرقابل استفاده است. پاسخ کاربر و کارگر و پیمانکار و شرکت و شهرداری و… اما همیشه یک چیز بود؛ ما که مدتهاست داریم استفاده میکنیم و ماشاا… تابهحال اتفاقی نیفتاده! انشاا… هم اتفاقی نخواهد افتاد!
با تغافل از اینکه نیفتادن اتفاقی در قبل ضمانت نمیکند بعدا هم اتفاقی نیفتد. حادثه خبر نمیکند و اتفاق میافتد. در بدترین زمان و بدترین مکان و بدترین موقعیت ممکن هم اتفاق میافتد طوری که هیچ راه برگشت و نجاتی باقی نمیماند.
در دوران کارشناسیام در بیمه حوادث بسیاری از این دست دیدم؛ این شهر و آن استان هم نداشت؛ فرقی نمیکرد انزلی باشد یا قزوین یا کرج، علتها و بهانهها همگی یکسان بود. همه جا بیخیالی، بیمبالاتی، ارزش نگذاشتن به جان انسان و عدم احساس مسئولیت ریشه داشت و همیشه هم محدودیت را بهانه میکردند که بودجه نداریم و پول نیست وگرنه تجهیزات ایمنی و… میخریدیم و نصب میکردیم و از این دست حرفهایی که خود گوینده هم میداند تا چه اندازه از واقعیت دورند.
دم خروس همین اشخاص حقیقی و حقوقی که برای تجهیزات ایمن و جان آدمیان پول و بودجه نداشتند، آنجا بیرون میزد که به جاهای خاص و مناسبتهای خاص میرسیدند، آنجا و آن وقت دیگر نه تنها پولدار بلکه دست و دلباز هم میشدند و همه جوره خاصه خرجی میکردند. با این حال به جان آدمی که میرسیدند، ارزشی قائل نبودند و قیطان سر کیسه را سفت و تنگ میکشیدند تا حتی ریالی از آن چکه نکند.
باز هم بر همان مدار تکراری و دور باطل تاریخی؛ یک جوان برومند از دست رفته، اما برنامه از پیش روشن است. بیگمان شهرداری تقصیر را گردن پیمانکار انداخته و اظهار بیاطلاعی و عدم مسئولیت خواهد کرد. پیمانکار هم خواهد گفت شهرداری پول من را نداده یا دیر داده یا به جایش زمین داده نتوانستهام بفروشم و… و دست آخر لابهلای این جنگ زرگری کی بود کی بود من نبودم، ما میمانیم و برادری که از دست رفت.
چقدر باید جان و جوان از دست برود تا ایمنی در نظر مدیران اندکی اهمیت بیابد؟ چه تعداد حادثه باید اتفاق بیفتد تا احساس مسئولیت کنیم، بفهمیم جان انسانها ارزش دارد و در نبود تجهیزات ایمنی مناسب حادثه قطعا خواهد آمد و به انشاا… و ماشاا… ما نگاه نمیکند؟
عنوان یادداشت، مصرعی از شعر «حامد ابراهیمپور» است.