بختِ ناکوک مقراض و ماسوره!
- شناسه خبر: 33423
- تاریخ و زمان ارسال: 1 اردیبهشت 1403 ساعت 07:30
- بازدید :
امید مافی
چرخ خیاطی دو شیر نشان، آن گوشه کز کرده و سرنوشت محتوم خود را نفرین میکند. بختِ ماسوره در گذر زمان برگشته و مقراض قدیمی حوصله برش زدن ندارد.
آنجا در طبقه دوم کهنترین پاساژ قزوین لباسها اندازه روزگار بیرحم نیستند و کت و شلوارهای ندوخته و پرو نشده با سکوتی سُکرآور مسابقه میدهند.
«آقامهدی» قدیمیترین خیاط قزوین اما در پیله خیال خویش، دور کمرِ شاه دامادی را متر میکند تا برای شب عروسیاش کت و شلواری سورمهای با پیراهن سدری بدوزد. جهان اینگونه است؛ غرق شدگانِ در خیال همچون پناهجویانی که هرگز به ساحل نمیرسند تا واپسین دم امید را پس نمیزنند.
پیرمرد هفتاد سال آزگار است، دست بر قماش، قیچی میزند، قیافه آدمها را در ذهن ترسیم میکند و بیآنکه قافیه را ببازد به در ورودی مغازهاش چشم دوخته، بلکه تنابندهای از راه برسد و دهانش را با آبنباتهای روی میز شیرین کند.
بازار اما چندان پررونق نیست و آینده در غبار، حوصله پوشیدن رخت مردانه را ندارد. با این همه مایوس نیست و فکر میکند یک نفر آن بالا هست که روزی آدمها را مقدر میکند و پردههای ابری حسرت و حرمان را کنار میزند.
او درست وقتی لب باز میکند که قیچی دستش را بریده و بوی خون در مشاممان پیچیده است!
نفسی به قدر یک آه میکشد و میگوید: روزگاری خیاطی جلوه داشت، اعتبار داشت، بازار داشت، اما امروز جوانها حوصله این کار صعب و سخت را ندارند و به جای دوخت و دوز دنبال کسب و کارهای جذابتر میروند.
مرد خوشمشرب مکثی میکند و در پاسخ به این پرسش که چرا مردم کمتر از گذشته سراغ خیاطیها را میگیرند پاسخ میدهد: گرانی امان همه را بریده و کسی که هر سال برای خودش کت و شلوار نو میدوخت، حالا دیگر چند سال یکبار هم این کار را نمیکند.
جامه دوز پیر شهر، روزگار کوک نشده این صنف را به ورود بیحدوحصر پوشاکهای وارداتی نیز مرتبط میداند و معتقد است: ورود بیرویه البسه با قیمتی کمتر از قیمت تمام شده در داخل، بر روان اندک دوزندههایی که زودتر از موعد پیر میشوند سوهان میکشد و شاید برای همین مردم ترجیح میدهند لباس خود را به صورت آماده و در زمان کوتاهتری تهیه کنند.
ـ اما آینده؟
سرش را روی میز گذاشته و میان دو دستش پنهان میکند و لبخندی میزند و به جملهای کوتاه بسنده میکند: خدا بزرگ است.
ـ همین؟
ـ «بله جوون همین. دیگه حوصله ندارم.»
سکوت میکند. سکوتی ممتد. انگار حریقی در سینهاش مشتعل شده و بوی کتهای آنتیکی که در عهد شباب میدوخته در مشامش پیچیده. انگار دکمههای خسته و ماسورههای شکسته را به خاطر آورده که در سپیدهای بافته ذهنش غوطهور میشود…