با شنیدن خبر شهادت پسرم، زبانم بند آمد!
- شناسه خبر: 22471
- تاریخ و زمان ارسال: 26 مهر 1402 ساعت 08:00
- بازدید :
زهرا محبی
با شنیدن خبر شهادت پسرم، زبانم بند آمد و نتوانستم حرف بزنم، پاهایم بیحس شد و دیگر توان ایستادن نداشتم، زمین نشستم. بعد از اینکه حالم کمی بهتر شد کارمند بیمارستان به من گفت بیا با هم برویم جنازه پسرت را نشانت بدهم. 35 جنازه در سردخانه به من نشان داد که برخی جنازهها از زیر زنجیرهای تانک رد شده بود تا اینکه پیکر پسرم را دیدم. پیراهن خودم تنش بود، تیری در سمت چپ جیب پیراهنش اصابت کرده و با چفیه بسته شده بود و پوتینهایش هم در پایش بود. اشک از چشمانم سرازیر شد و در این فکر بودم که چگونه این خبر را به مادرش بدهم …» آنچه میخوانید ناگفتههای پدر شهید «ناصر بهرامی» از فرزندش است که تقدیم حضورتان میشود.
دانشآموز زرنگی بود
جلال اوتارخانی (بهرامی) پدر شهید بزرگوار ناصر بهرامی میگوید: متولد 1314 روستای موین ـ منطقه دشت آبی قزوین با دو برادر و 3 خواهر هستم. 5 و 6 ماهگی پدرم فوت کرد. کشاورز بودم. سال 1337 به قزوین آمده و در تهران قدیم ساکن شدیم. وقتی قزوین آمدم در شهر صنعتی کارگری کردم. کنار این شغل، مغازه میوهفروشی در خیابان سپه داشتم اما بعد از شهادت پسرم دیگر نتوانستم به فعالیت خودم ادامه دهم و اکنون 80 ساله و بازنشستهام.
وی اضافه میکند: خودم در 18 سالگی با همسرم در 15 سالگی که دخترخالهام بود، ازدواج کردیم. حاصل زندگیمان 11 فرزند شد که دو فرزندم فوت کرد و یک فرزندم شهید شد که فرزند سوم ما بود. ناصر شانزدهم فروردین سال ۱۳۴۱، در شهر قزوین به دنیا آمد. وی دانشآموزی زرنگ و معدلش 20 بود. تا پایان دوره متوسطه در رشته اقتصاد درس خواند و دیپلم گرفت.
فرزندم دنبال همه کار به جز پول بود
اوتارخانی به خصوصیات اخلاقی پسرش اشاره میکند و میگوید: در دوران نوجوانی 15ـ16 سالگی مقید به انجام اعمال عبادی مانند نماز و روزه بود. نماز شب میخواند. مسجد میرفت و همیشه پای منبرها، درسها و صحبتهای روحانیون بود. رفتار خوبی با دیگران، بچهها، اعضای خانواده و احترام خاصی نسبت به پدر و مادرش داشت.
این پدر شهید اظهار میکند: فرزندم دنبال همه کار به جز پول بود. در دوران قبل از انقلاب اسلامی تقریبا در 16ـ17 سالگیاش در فعالیتهای تظاهرات علیه رژیم شاهنشاهی همیشه داوطلبانه به اطاعت از امام خمینی(ره) شرکت مینمود. پیشبینی میکرد انقلاب اسلامی صددرصد به پیروزی خواهد رسید. در انجام فعالیتهای فرهنگی در مسجد شیخالاسلام با حاج سید عباس آقا فعال بود.
وی اضافه میکند: در دوران انقلاب، مشتاق ورود امام راحل به کشور بود. مدام میپرسید رهبر کبیر انقلاب کی میآید؟ پس چرا نمییاد؟ بعد خودش به خودش جواب میداد: انشاا… بهزودی میآید و رهبری این انقلاب را به دست میگیرد و همچنین میگفت: باید شاه برود تا خمینی بیاد، این جمله را اولین بار من از زبان ناصر شنیدم.
پسرت آیتا… شده است، برو ببین!
سال 57 یک روز از مدرسه به خانه نیامده بود به سراغش در دبیرستان بلاغی رفتم که اکنون آثار باستانی شده است. معلمها با متلک به من گفتند: «پسرت آیتا… شده است، برو ببین. فرزندت در مدرسه نماز میخواند». رفتم سراغش دیدم، در داخل یک اتاق مدرسه، بچهها را جمع و برنامه نماز جماعت برگزار کرده و خودش پیشنماز شده است. آن زمان اگر دانشآموز یا دانشجویی نماز میخواند تعجبآور بود به همین دلیل همه از برگزاری نماز جماعت در مدرسه تعجب میکردند.
وی با اشاره به خاطره دیگری از فرزندش بیان میکند: وقتی پسرم برای خداحافظی از من برای رفتن به جبهه به مغازه میآمد بعد از خداحافظی طوری میرفت که هیچ وقت پشتش به من نباشد. این رفتارش هم نشان از ادب و احترامش نسبت به پدرش بود.
این پدر شهید خاطرنشان میکند: پسرم با تشکیل سپاه و بسیج، بلافاصله عضو شد. لباس سپاه را به تنش کرد، اسلحه را به دست گرفت و در پادگان قزوین به سربازان آموزش استفاده از اسلحه میداد. فرمانده بود. تصمیم گرفت به جبهه برود، با رفتنش مخالفت میکردند زیرا به وی نیاز داشتند. اما او در رفتنش مصمم بود و رفت.
در خیابان سپه بودم دوستان پسرم را دیدم که کیف به دست، از جبهه برگشته بودند. حال پسرم را از آنها جویا شدم و گفتم پسرم با شما نیامده، با چهره ناراحت جواب درستی به من ندادند. تصمیم گرفتم به سپاه بروم و حال پسرم را از نیروهای این نهاد بپرسم. بیشتر آنها من را میشناختند و جواب درستی به من ندادند اما یک نفر به من گفت هنوز پسرت نیامده است.