بازیگر لحافدوز
- شناسه خبر: 20658
- تاریخ و زمان ارسال: 27 شهریور 1402 ساعت 08:00
- بازدید :

زهرا محمدی
از سیگار بین انگشتان کشیده و لاغر پیرمرد هوای مهشدهای دور سرش میپیچید. شنبه پشت پنجره بود. مثل همان شنبههای شلوغ و پُر سروصدایی که تلاش اولین روز هفته را یادآور میشد. اتاقش پنجرهای رو به خیابان پُر همهمه دارد که گاهی چشمهای شفاف و پرفروغ پیرمرد را به سمت هیاهوی آن سوی پنجره میکشد. این طرف و آن طرفِ ۸۰ سالگیست. لاغر و بلند قد. آرامش دارد. عجیب آرامش دارد. دفتر شعرش همان دفتری که بعد از کتاب خواندنِ پیدر پی باز میشود، پر از رباعیات زیباییست که از قلب کوک شدهاش بیرون میریزد. کهنه بازیگر و کهنه شاعریست که سالها از یاد رفته. با ورق زدن آلبومش موهایش از سیاهی به سفیدی رفت. نشست و از لحاف دوزیاش گفت.
لحاف که دیگه دِمُده شده همه رفتن سراغ پتو ولی خب من میدونم که روزی همین لحاف عتیقه میشه و همه دنبال دوزندش میگردن. چون مرتب دوزنده لحاف داره کم میشه. اونهایی هم که هستند میبندند و میرن سراغ یه شغل دیگه. خب دیگه بالاخره هر شغلی یه دورانی داره. من شغلم رو خیلی دوست داشتم شغل من یه هنر بود. اون موقعها همه شغلها ارج و قرب داشت. کسی به شغل کسی برتری نمیداد. اینطور نبود که مثل الان حتما باید دکتر مهندس باشی تا ارج و قرب داشته باشی. وقتی خونه کسی میرفتیم واسه لحافدوزی بهترین اتاق رو در اختیار ما میگذاشتن و بهترین پذیرایی رو میکردند. همه چی فرق کرده، آدمها فرق کردن.
متولد تهران است و کنار پدرش عزیزا… خان از ۱۵ سالگی تا ۲۰ سالگی در بازار تهران مشغول به کار لحافدوزی بود. از رواج و رونق کارش میگفت که چقدر مغازههای لحافدوزی زیاد بود. کارگاههای زیاد لحاف دوزی در سراهای مختلف بازار تهران که در هر کارگاه ۸ یا ۹ نفر کار میکردند. میگفت اول پاییز که به سمت سرمای سختِ زمستان آن سالها میرفت، هیچ لحافی در مغازهها پیدا نمیشد.
پدر تلاشش را کرده بود که او درس بخواند. در ۱۵ سالگی که ترک مدرسه کرد تا کنار پدر کار کند، پدر برایش معلم خصوصی گرفت و مدرسه شبانه ثبتنامش کرد اما باز حریف تصمیم سرسختانهاش نشد و در نهایت کوتاه آمد و شروع به یاد دادن لحاف دوزی و نقشاندازی به پسر میکند.
پسر در سالهای شروع لحافدوزی در لابهلای کار، برای دور شدن از خستگیِ دوختِ پشت سر هم لحاف، با کارگرهای همسن خودش نمایش رادیویی اجرا میکردند که رفته رفته بیانش خوب میشود و ترغیب به بازیگری.
میگفت؛ آگهی توی روزنامه دیدم که نوشته «کلاس بازیگری اُسکار، بدون شهریه، توی خیابون منوچهریِ تهران کنار سفارت انگلیس». اسم نوشتم و چند ماهی کلاس رفتم. خود همون استادمون من رو معرفی کرد به تئاتر و شروع کردم به بازیگری توی سه تئاترِ، ایران، دهقان و تفکری. نمایشنامههای زیادی رو بازی کردم مثل عروسِ ملانصرالدین، یوسف و زلیخا و خیلی دیگه که اسمهاشون از یادم رفته. دیدم از بازیگری تئاتر چیزی درنمیاد گفتم برم سمت سینما. اونجا مصاحبه میکردند و به همه میگفتند خبر میکنیم و دیگه خبری نمیشد. خیلی کم پول میدادند. اون موقع خیلیها پول میدادند و نقش توی تلویزیون یا تئاتر میخریدند. مثل الان که با پول، نقش میخرند یا خواننده میشن. خلاصه که دیدم از تئاتر چیزی در نمیاد سفت و سخت چسبیدم به لحافدوزی. درآمد لحافدوزی ۱۰ برابر تئاتر بود. تئاتر که پولی نمیدادند. با اون پول که نمیشد خرج زندگی داد.
بعد از به دنیا آمدن فرزند اولش در تهران، پیشنهاد زندگی در قزوین را به همسرش میدهد. از سفر کوتاه و چند ساعتهای که به قزوین داشت برایش و برایم تعریف کرد که چطور شد این چند ساعت تصمیمی شد برای کوچ به قزوین.
در آن روزِ دور، اتوبوس برای نهار و استراحت در قزوین، هتل ایران، نگه داشت. هوس قدم زدن و کنجکاوی دیدن شهری که تا به حال ندیده بود او را نه به سمت غذا، به سمت سبزهمیدان میکشاند. در حوالی سبزهمیدان قدم میزند چشمانش تند و تند از یک تصویر بر روی تصویر دیگر میافتد. در چشمانش زیبایی بهتزدهای جمع شده بود. هنوز هم از یادآوری آن خاطره و وصف آن خیابان چشمش برق میزد. از درختهایش میگفت و بلندی آنها و بر فراز درختها صدها کلاغ که با هر پرواز، صحنهای زیبا خلق میکردند. از بیدهای مجنون میگفت که با هر وزش باد سایه را از این طرف به آن طرف پرت میکردند. از قزوین خوشش آمده بود، و در ذهنش، قزوین، جایی برای زندگی آرام ماندگار شد. سوار بر اتوبوس برای ادامه سفرش رفت. اما روزی برگشت و نزدیک به ۶۰ سال است که قزوین غلامحسین لحافدوز را در حجرهیِ سرای وزیر، مُهرِ خودش کرد.
میگفت؛ به خانمم گفتم بریم قزوین زندگی کنیم. شهرِ خلوت و قشنگیه. خانمم قبول نکرد. گفتم بیا بریم قزوین چند روز بمونیم اگه بَدِت اومد همینجا تهران میمونیم. اومدیم قزوین چند روزی موندیم و شهر رو گشتیم. خیلی خوشش اومد و گفت عجب شهریه، شهر قشنگیه، چقدر خلوته. اون موقع قزوین ۱۴ تا تاکسی داشت کلا. خلوت و آروم و پر از باغ و باغستان و درخت بود. توی هر کدوم از کوچهها که قدم میزدی یه زیبایی میدیدی.
خلاصه که با موافقت خانمم توی قزوین موندنی شدیم و دو تا بچه دیگهام قزوین به دنیا اومدند. آشنایی قزوین داشتم که اون من رو معرفی کرد به کارگاه لحافدوزی، آخر سعدالسلطنه اونجا شروع به کار کردم و بعد خودم سرای وزیر حجره اجاره کردم و بعد خریدم. انقدر سفارش کار زیاد بود که بعضی وقتها موقع خونه اومدن یه لحاف میذاشتم پشت دوچرخهام و میآوردم خونه که به موقع بتونم تحویل بدم. فروش لحاف زیاد بود مغازهها زود خالی میشد. شاگردِ مغازهدار میومد بالای سر من تا لحاف تموم بشه و سریع ببره مغازه. هر لحاف ۲۵ تومن بود و اجرت دوختش ۶ تومن. روزی ۶ تا ۷ تا لحاف میدوختیم.
کار غلامحسین لحافدوز خوب گرفته بود. چون ارزان میگرفت همه تبلیغاش را میکردند و به هم معرفی. همکارانش شِکوه و شکایتِ ارزانی او را میکردند و او به روزیرسانی خدا اعتقاد داشت و میگفت خودمان باید به هم رحم کنیم زیاد نمیگیرم، کم هم نمیگیرم، اندازهام را میگیرم.
در کارش آداب داشت و قانون. اصول داشت و حد و اندازه. پدرش عزیزا…خان آداب و روش خاص خودش را برای پسرش به میراث گذاشته بود. او و کارگرهایش وقتی در خانهیِ کسی برای لحاف دوزی مینشستند، هنگام ظهر سریع میرفتند بیرون برای نهار. عقیده داشت شاید صاحبخانه غذا کم داشته باشد و ماندن باعث خجالت او بشود. اگر هم غذا آوردن توصیه کرده بود تا آخر نخورند و مقداری از غذا را باقی بگذارند تا مبادا صاحبِخانه فکر کند غذا کم ریخته و آنها سیر نشدهاند.
رفتهرفته لحافدوزی از رونق افتاد. روزی یک سفارش میآمد و بعدتر هر چند روز یکی و شاید ماهی یکی. کاسبی کساد شد. رفته رفته کار با دیسک کمر و پا درد جوابش کرد. دیگر نتوانست کار کند ۷۵ سال کار کرده بود. وسایل حجره را کُپّه کرد گوشهی آن. چراغ را خاموش کرد و در حجره را قفل.
حجره بسته شد اما غلامحسین مبشری از غمش هنر ساخت. بار دیگر سفت و سخت چسبید به علاقهی درونیاش که جسته گریخته در سالهایی که کار میکرد، انجام میداد. شعر میگفت. دفتر رباعیاتش هر روز پُر میشد. بعد از مرگِ زنش، بیشتر رباعیاتش در سوگ اوست. میگفت؛ کارم شده رباعی گفتن و مطالعه کردن. دوست ندارم برم قهوهخونه یا پارک، حرفهای بیارزش بزنم و بشنوم. مطالعه من رو نجات داده. پسرم برای من از کتابخونش خیلی کتاب میآورد. یه روزی اومد و گفت: بابا من هر چی کتاب داشتم آوردم خوندی. بهش گفتم خب میرم میخرم. گفت چرا بخری!؟ برو کتابخونه عضو شو. من که انگار تو خواب باشم بیدار شدم. همون فرداش رفتم عضو شدم. تا ۵ کتاب میتونم بیارم. پنجتا کتاب میارم، توی دو هفته سه هفته میخونم بعد میبرم و دوباره پنجتا دیگه میارم. قبلا علامه عضو بودم و از اونجا میآوردم الان کتابخونه شهدا چون شهدا به من نزدیکتره.
«غلامحسین مبشری» متولد تهران به سال ۱۳۲۰ است. او در ۲۰ سالگی به قزوین آمد و ساکن قزوین شد. در حال حاضر خیابان سعدی خانهیِ کوچک او را در دلش جای داده. کهنه بازیگر لحاف دوز با کتابهایش سر میکند. میخواند و میخواند و میخواند…. عمرش بیش باد.
غلامحسین مبشری با دستهای لرزانش شعری نوشت:
به آن شیوه که از من دل ربودی
همانا راه بیمهری گشودی
چنان کردی نهان از دیدهام روی
که گویا در جهان هرگز نبودی