باران چترش را جا گذاشته بود!
- شناسه خبر: 35137
- تاریخ و زمان ارسال: 25 اردیبهشت 1403 ساعت 07:30
- بازدید :
امید مافی
درست پنجاه روز از بوی تند ماهی دودی وسط سفرههای نو گذشته بود که حاجتخواهان باران در باغستانهای قزوین گرد هم آمدند و برای گریستن ابرهای ناشناس استغاثه کردند.
انگار پنجاهبدر تهمانده مهمانی و دید و بازدیدهای عید بود. انگار سیزدهبدر تکرار شد که قزوینیها از ته دل خندیدند، آش و دیماج خوردند، تفریح و تفرج کردند و به نیت تَر شدن زمین دو رکعت نماز خواندند.
امسال باغستان و مصلی قیامت بود. پنجاه روز پس از پیچیدن شمیم شمعدانیها وقتی زهر آفتاب گرفته شد و چینهای لوند دامنِ اردیبهشت هوش از سر بهار پراند، قند توی دل شهر آب شد. پس جمعیتی بیاعتنا به گرانیِ گردنکش در نیمروزی دلپذیر گل گفتند و گل شنفتند و دلهرههای قدیمی و گر گرفته را به سینه آسمان پاشیدند.
آن روز مصلی شلوغترین جای دنیا شد، وقتی نسیم عصرگاهی وزید و باران چترش را جا گذاشت تا خشکسالی از باغستانهای پسته رخت بربندد و ربیع سخاوتمندانه گیسوی بلندش را دور شهر بپیچد.
آن روز، قزوین باستانی تکیه داده به عصای منبتکاریاش از ته دل تبسم کرد و از عطر نرگسهای مست لبریز شد. آن روز پدربزرگها و مادربزرگها قصههای زیرخاکی را واگویه کردند و فرزندان و نوهها برای پنجاهبدری که به موقع رسید، هورا کشیدند تا غصه برای ساعتی پاک شود در ضمیر ناآرام این جغرافیا و زمین جغجغهاش را زیر گوش کودکان بازیگوش شهر به صدا درآورد.
کاش همه روزهای سال پنجاهبدر بود و باران از فنسهای مرزهای مرموز میگذشت و حال اهالی این کهن شهر را خوبتر از خوب میکرد. کاش دنیا را در همه روزهای سال مه برمیداشت و تنپوش خیس یار بر بند رخت، چکهچکه زمین را سبز میکرد.
در پنجاهبدر شلوغ امسال باغستانهای خاطرمان بارانی شد و موریانهها طومار قحطسالی را پیچیدند، مادامی که عطر آلالههای وحشی در امتداد درختان بادام، در شهر پیچید و بوی تن ملال از تن بهار بیرون رفت… کاش بودید و میدیدید…
بهار آمد
عکسها پر از عندلیب شدند
باغستانها پر از گنجشگ
طوفان نسیم شد
و نسیم شانهای برای علفزار
بهار آمد
دنیا عوض شد
اما آمدن بهار مهم نیست
مهم، شکفتن گلها در قلب توست!