بابا
- شناسه خبر: 6109
- تاریخ و زمان ارسال: 22 آذر 1401 ساعت 08:00
- بازدید :
نویسندگان: فرشته بهرامی و مهدی حاجی کریمی
“در میان باغهای انگورِ رنگ به رنگ کار میکردم و فشار آفتاب و گرما، شوراب از بدنم میجوشانید و مرغ دلم برای حبههای خالدارشان پر میکشید. نه جرأت دستدرازی داشتم و نه حاجی شهامت گذشت داشت تا یک خوشه از آن جواهرات گرانبهایش را به من بدهد.
روز اول و دوم بدین منوال گذشت. برای روز سوم آن میوه بهشتی را بایستی توام در چرک و خونابه کنم و بعدا بخورم.
اولا برای من خوردن انگور آن هم پنهان از دید حاجی کار آسانی نبود، چرا که زیرکی و ردپازنی ایشان زبانزد خاص و عام بود. حتی بعدها میدیدم به باغهایی که شب دستبرد میزدند حاجی را میبردند برای ردیابی تا ایشان معلوم کند که از فلان باغ چقدر محصول به سرقت رفته است یا اینکه سارق یا سارقین از کجا آمده به کجا رفتهاند؟
داستان دیگر: سارقی به آلاچیق باغ حاجی دستبرد میزند، یک چادر زنانه و یک گونی بادام را با خود میبرد. حاجی شش کیلومتر از میان باغها پی رد پا میرود تا شهر. یک کیلومتر هم در داخل شهر رد پا را میگیرد تا پای منقل تریاککشهای قهوه خانه و چادر و بادام را به دست میآورد. ولی با تمام آن زیرکیها غافل از آن بود که چکیده زرنگیهای مرد هفتاد ساله در وجود طفلی همچون خودم در دو سه روز اثر خود را گذاشته است …
روز سوم حاجی آقا را خواب انداختم. کفش پارههایم را از پاهایم درآوردم. قلاب سنگ کلاغترسان را به کف یک پا پیچاندم و دستمال نانم که الاغ نانش را خورده خودش را پاره پوره در سایه درخت انداخته بود، در اینجا به کار آمده به کف پایم بستم و پاورچین پاورچین به عقب نگاهی و گاهی به جلو، هر دم به گرد خود و با ترس و لرز، توام در حسابهای گوناگون جز یک حساب و آنهم مبادا خدای نخواسته زبانم لال هفت کوه در میان، عملم را در خواب ببیند دلش ترک بردارد، خودم را به انگورهای موردنظر رساندم.
راستی که آدم بایستی خیلی پست و گستاخ و عاقبتنسنج باشد تا بتواند چنین کارهایی را در غیاب طرف انجام دهد. در این موقع بود که زمین و زمان لباس مرگ بر اسکلت منحوسم میپوشانید. تمام برگهای درختان مو مار افعی خصلتانه به وجودم سمهای زهرآگین خود را رسوخ میدادند: چرا لرز تنم هر آن شدیدتر میشود؟ چرا حبههای انگور مانند چشمان پلنگها در جدال و با دندانهای استخوان نرمکنشان بیرحمانه و خیره سرانه بر من حمله ور شدهاند؟ آه! آن چشمان سبز حاجی از دل تمام حبهها در من خیره شدهاند. مثل اینکه در صحرای برهوت در ونِ گردباد افتادهام. از دل همه ذرات خاک و خاشاک عالیجناب است که بر من نهیب میزند و تنم را بر تنهی درختان به چارمیخ میکشد.
با تن رعشه گرفته به روی خوشه خیره شده دو مرتبه سرم را به سوی خوابگاه حاجی برمیگردانم و گلوگاه خوشه را لمس میکنم و دوباره سر میدهم و انگشت لرزانم را حایلش نگه میدارم تا از تاب خوردن ایستاده باشد. خوشه دیگری را لمس میکنم: نه، این خیلی بزرگ است! ممکن است حاجی نشان گذاشته باشد. عاقبت به اصطلاح خودم بر لشکرگاه ناملایمات فائق شدم. شاخهای از خوشهای را که در دل ماسه لمیده بود کندم و انگشتی با زبان، تر کردم و با خاک مالیدم؛ به این وسیله جای شاخهی به سرقت رفته را خاکآلود کردم به روی خوابگاه اولش قرار دادم تا عالیجناب سر از کار درنیاورد. پس آنگاه به عقب برگشتم و رد پایم را خاکپاشی کردم تا از باغ خارج شدم. آخ! نفسم در صندوق سینه به شماره افتاده بود و تک مضراب مینواخت. گاهی سرک میکشیدم که ببینم یارو بیدار شده یا نه؟ یا اینکه بیدار شده فهمیده خودش را زده به خواب؟
نه. بخت با من یاری کرده بود. من هم انگور را خوردم ولی چه خوردنی! مثل اینکه کاسه پر از سم هلاهل را بهم خورانیدهاند. انگور هم بهتر از آن از گلو پایین نرفت. پس از اینکه قدری از شدت توفان درونیام کاسته شد نفس عمیقی کشیدم و آخ، در اینجا هم نطفهای حرامزاده در اثر رفتار ظالمانهی یکی از عالیجنابان زمانه در وجودم بسته شد … ” (چند صفحه از داستان الگو به قلم هادی باباگیلک)
***
پیش از ما کم نبودند کسانی که باغستان قزوین را کم و زیاد، درست و غلط نوشتهاند اما فقط یک نفر بوده که خواسته باغستان، این برکتِ شهر را با لحن و لهجهی بیابانیاش به کلمه درآورد؛ هادی باباگیلک، با 9 ماه سوادِ اکابر.
دباغانیها دهن گرمی دارند. در حرف زدن به کسی مجال نمیدهند و عناصر داستان را بدون اینکه کلاس رفته باشند بلدند؛ یک پا قصهگو هستند. هادی بچه همان محل بود و اصلا پدر و پدربزرگش دباغ بودند. همیشه بوی پیه می دادند؛ نیست با پوست بز و گوسفند سر و کار داشتند؟! کارگاههای محلیشان دم شاهزاده حسین بود، نزدیک خانهشان.
بعدها که صنعت چرم گل میکند و این کارگاههای فسقلی را میبلعد یک دهنه مغازه باز میکنند توی علاف راستای بازار و میشوند بنکدار؛ دکان را پر میکنند از برنج و روغن و پنیر و حبوبات و خلاصه ماکولات و آنجا میشود پاخور مشتریهای گیل و دیلم. اسم بابا را هم همانها میگذارند سرشان؛ باباگیلک.
باباگیلکها باغ هم داشتهاند؛ طرف ماژلآباد و راستالیک. هادی شان اما با باغبانهای سمت کیویک و خوجهفندها بُر خورده بود و دم دست آنها بود:
– بدو برو دم چاه خانه از چرخ چاه آب بکش بریز توی سنگآب برا مال؛ زبانبسته عطش کرده.
– اون دستگاله ره کجا بردی؟ علف مرز معطلست. دست نجنبانی کس دیه چیده ست!
– تیلیک آبه وردار بیا ” تنگ طلا”. نکند یه بیهمهچیزی پیدا شود بوته ره قنداق بزند یا لاق بادام و پسته ره بتکاند. قابله سنگت کو؟
– ای وای کبریت نیاوردم. ببهم بپر. بپر این قوطی خالی ره بگیر برو لب راه چارواداری، راهگذری کسی دیدی چهار پنج دانه کبریت بگیر بیار.
میگویند هادی شاگرد بوده. شاگرد باغبان. باغبانش با یک عده دست به یکی میکنند و قنبرنامی را سر هیچ و پوچ، یک خوشه انگور میکشند و خاکش میکنند سینهی مرز. هادی آن موقع نوچه جوانی بوده که خام میشود و گناه باغبان را گردن میگیرد و میافتد زندان. قزوین هم نه؛ مستقیم، زندان قصر.
نمیدانیم هادی در بند قتلیهای زندان قصر چقدر مجال داشته کله گرم کند و با آن لحن دباغانیاش نقل خیابان و بیابان بگوید یا از آن تابستانی حرف بزند که توی خوجه فند حاصل میپاییدند. اما انگار بند میشود به قلاب اهل ادب متهم به قتل و باهاشان رفاقت میکند. سرجمع هفت ماه سواد اکابر داشت. وقتی باغ له له (ته مولوی) شد مدرسه، یک شیفتش را کردند مرکز تعالیم اکابر. خواندن و نوشتن را آنجا بلد شد. اما همین دوست و رفیقان دیر به دستآمدهاش در زندان بودند که او را کتابخوان کردند و از آن بهتر دست به قلم. رفقا کلامش را روی نوار کاست ضبط میکنند، به روی کاغذ میآورند و بعد به خودش واگذار میکنند تا اگر صلاح دانست کتابش کند. کتاب کرد، هرچند استخوان شکسته.
هادی باباگیلک دیگر شصت را رد کرده بود وقتی به قول محمود گلابدرهای اولین نوباوه اش “تابستان تفرقه زدگان” منتشر شد. میگویند یکی دو تا کتاب دیگر هم داشت که پیمانهش پر شد و اجل مهلت نداد؛ پنج سال بعد از دنیا رفت. شاید توی کتاب بعدی از قنبر لبشکری گفته باشد و از باغبانها که توی ” دقاق” خفتش کردهاند که اینجا چه غلطی میکنی و از جواب این بداقبال که انگور پسهچینه میکنم، از یکی تو بگو و یکی من بگو و به هم پیچیدنها و … . آفتاب که زرد شده قنبرِ بیجان را کول گرفتهاند و بردهاند که چال کنند. راست ست که میگویند زنده زنده خاکش کردهاند؟ میگویند هر جایی را که کلنگ زدهاند دو شیر رشید عَلَم شدهاند و غریدهاند. معلوم است خواب دیدهاند، هان؟