اینجا زمین، اشکهایش را قورت میدهد!
- شناسه خبر: 56465
- تاریخ و زمان ارسال: 23 فروردین 1404 ساعت 07:30
- بازدید :

امید مافی
آسمان هوای پرواز ندارد و باد بر همه چیز خاک مینشاند و این یعنی حال زمین خوش نیست و خشکسالی، شمشیر صیقل خورده را از نیام خارج کرده است.
لالایی ابرهای یائسه خبر از بدرود بهار و تابستان با تَرسالی میدهد و زمین ذیل طومار طویل قصههای نانوشته، غصههای خود را زیر گوش آسمان نجوا میکند. اینجا در قزوین نوبت خاموشی زودتر از انتظاررسیده و بحران کمآبی ناقوسها را به صدا درآورده است. اینجا که مسئولان از قطعی احتمالی آب و برق و اینترنت خبر میدهند و منابع آبی در پیچ هشدار جدی، تذکر خشکسالی میدهند.
شما به دقیقه اکنون فریاد غمانگیز زمین را میشنوید. دم و بازدم عرض نه چندان عریض به شماره افتاده و پوست ترکخورده اش به نقشه رنجهای بیپایان بدل شده است.
اینجا هر تَرک روایت دهشتناکی است از تشنگیِ رودهایی که روزگاری در رگهایشان آب جاری بود، اما امروز تنها خاطرهای از سالهای پرآبی باقی مانده. خاطرهای که باد با خود تا دوردست میبرد تا شاید ابری بشنود و بگرید به حال ما تنابندگان غرقه در تنگسالی و قحطسالی!
خوب نگاه کنید، اینجا در این جغرافیای مغموم و مغبون، آسمان چشمهایش را بسته و ابرهایش را پشت کوههای دوردست پنهان کرده است. گویا هراس دارد زمینِ بایر، آسمان را با همه فراخیاش ببلعد.
خوب بنگرید؛ روزگار از دست رفته به خاک نامسکون مینگرد و در چشمانش سوالی تلخ میجنبد. سوالی شبیه چرا زمین لبخند نمیزند و چرا پیکر چاک چاکش شماره روزهای ابری و بارانی را از یاد برده است؟
زمین اما حرفی برای گفتن ندارد در عرصاتی که دستانش خشکیده، مواتش بوی موت گرفته و آهی از جنسِ تمنا میکشد. انگار باور کرده خاموشی آسمان را که اشکهایش را قورت داده و همنفس کویر شده است.
از شما چه پنهان در این محنتآباد شمشادها سرجوخههای خستهای هستند که سلاحشان را به زمین انداخته و شاخههای خود را به علامت تسلیم بالا بردهاند… و برگهای زرد در میانه ربیع به نامه عاشقانهای مبدل شده که آدرس پستی بارانِ را فراموش کرده است…و چه تلخ است بهار خالی از بنفشه، وقتی زاغها در سوگِ باران، کابوسها را با قارقار خویش نقاشی میکنند.
بیایید رو به فلق دعا کنیم زمین، زمین نخورد. بیایید زیر این پوستِ ترک خورده دنبال رگهای آبی حیات بگردیم و در حیاط بهار آوازهای ناخوانده را زیر گوش درختان زمزمه کنیم. خدا را چه دیدید. شاید روزی چشمههای فراموش شده از خواب بیدار شوند و دوباره قصه سبزی و سبزینگی را روایت کنند. شاید در اوج خشکسالی آسمان ببارد و زمین لمیزرع قصیده شکفتن را با صدای بلند بخواند. اصلا شاید نسخههای مسئولین مرثیهخوان جواب دهد و روزمرگی حضرات نظر کرده ته بگیرد. تا آن روز به زمین میسپاریم که زیر لب زمزمه کند: من هنوز نفس میکشم، حتی اگر آسمان فراموشم کرده باشد!