اگر در دنیا فقط 5 نفر سیاستمدار مثل ابوترابی داشتیم، دنیا اصلاح میشد
- شناسه خبر: 1421
- تاریخ و زمان ارسال: 27 شهریور 1401 ساعت 08:00
- بازدید :
در خاطرات بسیاری از آزادگان سرافراز آمده است: علیرغم اینکه حکومت صدام، زمان آزادی سید علی اکبر ابوترابی را در اولویت قرار داده بود، اما او اصرارش بر این بوده که تا آزادی آخرین نفرات از اسرای ایرانی تمایلی به آزادی خود ندارد. لذا با توجه به اینکه از 26 مرداد ماه سال 1369 آزادگان ایران اسلامی در قالب گروههای مختلف آزاد و وارد ایران میشوند، حجتالاسلام والمسلمین سید علی اکبر ابوترابی پس از ده سال تحمل انواع شکنجه و پشت سر گذاشتن وقایع گوناگون اسارت، سرانجام روز شنبه 24 شهریور ماه سال 1369 همراه با آخرین گروه اسرای جنگ تحمیلی وارد ایران میشود.
نقش رهبری سیدعلی اکبر ابوترابی در دوران اسارت رزمندگان ما در عراق، نقشی بیبدیل و زمینهساز آرامش روحی و جسمی آنان بود؛ به طوری که با درایت و دوراندیشی ایشان مجموعهی آزادگانی که به وطن بازگشتند از سلامت نسبی و کسب توانمندیهای مختلف فرهنگی و علمی برخوردار شدند.
آنچه در پی میآید گوشهای از خاطرات ارزشمند همشهریان آزادهی سید آزادگان در اردوگاههای بعث عراق میباشد که با هم مرور میکنیم:
ـ حکم اعدام!
شجاع آهنگری: در ارودگاه موصل بودیم که یک روز آمدند و اسامی 20 نفر را خواندند که من و حاج آقا هم جزو آنها بودیم، گفتند صدام حکم اعدام شما را داده اند و بلافاصله هم مأموران عراقی آمدند و ما را بردند. ابتدا ما را به داخل اتاقی بردند و بعد از دقایقی یک افسر و چند سرباز شلاق به دست وارد شدند، گفتند دستور است که نفری یکصد ضربه شلاق به شما بزنیم و بعد حکم اعدام را اجرا کنیم.
سربازهایی که شلاق به دست داشتند بسیار قوی و قد بلند و خشن بودند؛ به طوری که قیافهها و حالتهای آنها ما را وحشتزده کرده بود.
ما که مانده بودیم چه کار بکنیم، حاج آقا از جایشان بلند شده و به افسر عراقی گفتند: شما با بقیه کاری نداشته باشید و شلاق همه را به من بزنید.
افسر عراقی وقتی جثهی کوچک و ضعیف حاج آقا را دید خندهای کرد و گفت: اگر من 2 ضربه بزنم که تو مردهای؟
حاج آقا فرمودند: شما بزنید، اگر من مُردم که مُردم، ولی اگر زنده ماندم اینها را آزاد کنید. افسر عراقی هم قبول کرد و دستور شلاق حاج آقا را داد، شلاقی که به دست عراقیها بود از چند رشته سیم مسی درست شده بود که قویترین افراد طاقت خوردن یک ضربهی آن را نداشتند. سربازها با قدرت تمام 5 ضربه به بدن حاج آقا زدند، در حالی که ایشان زیر لب در حال گفتن ذکر بودند که افسر عراقی وقتی متوجه شد ضربات شلاق در بدن حاج آقا تاثیری ندارد خطاب به سربازها گفت: شلاقها را کنار بگذارید، این آدم، آدم معمولی نیست!
ـ قاطی افراد جاهل!
صادق ابوالحسنیها: حاج آقا زمانی که به اسارت دشمن در میآیند، با تدابیر ارزشمند خود، برای این که مورد شناسایی قرار نگیرند، خود را قاطی افراد جاهل و تا حدودی غیرمذهبی کرده که او را هم به عنوان یک فرد معمولی به اردوگاه فرستادند که بلافاصله هم افراد صلیب اسامی آنها را ثبت و به عنوان اسرای جنگی معرفی مینمایند.
پس از انجام این کار یکی از اسرای نفوذی که پی به هویت حاج آقا ابوترابی برده بود، ایشان را لو داده و معرفی کردند.
البته رژیم بعث نیز به دلیل اینکه نام او از طریق صلیب سرخ ثبت و اعلام شده بود دیگر قادر به مخفی کردن ایشان نبود.
ـ مرد عظیمی است!
حشمتا… برچلو: در اردوگاه موصل من مترجم نمایندگان صلیب سرخ بودم و هر وقت آنها به اردوگاه ما میآمدند، حرفهایشان را ترجمه میکردم.
یک روز دکتر “پیر مائورر”، ریاست محترم صلیب سرخ جهانی که فردی کارکشته و باسواد بود، پس از سالها به اردوگاه ما آمد و خواست که با بزرگان و فرماندهان اسرا صحبت کنند و من هم آقای ابوترابی را معرفی کردم.
ایشان آن روز حدود یک و نیم ساعت با حاج آقا صحبت کردند، وقتی حرف هایشان تمام شد، من پرسیدم: بزرگ ما را چه طور دیدید؟
گفت: اگر ما در دنیا فقط 5 نفر سیاستمدار مثل ایشان (ابوترابی) داشتیم، دنیا اصلاح میشد. ایشان واقعا مرد عظیمی هستند و من نظیرشان را در هیچ اردوگاهی ندیدهام.
ـ آرامش در اردوگاهها!
نورالدین چوپانی: بعد از اسارت، ما به اردوگاه موصل یک منتقل شدیم، آنجا بچه ها تظاهرات کرده و شعارهای «الموت لصدام» سر میدادند که منجر به درگیری با نگهبانان عراقی شد و در این درگیری تعدادی از بچهها شهید و تعدادی هم مجروح شدند.
بعد از این درگیری، ما را فرستادند به موصل 3، آنجا 24 ساعته در حبس بودیم و هیچگونه آزادی نداشتیم و فقط دو وعده صبح و شب، آن هم چند دقیقهای برای بیرون روی ما را از آسایشگاه با شکنجه خارج و داخل میکردند.
یک شب که برقها هم رفته بود و همه جا تاریک بود، دیدیم سر و صدای عراقیها میآید. آنها در آسایشگاه ما را باز کرده و گفتند: میهمان عزیزی برای شما آوردهایم، که باید احترامش را داشته باشید، سپس حاج آقای ابوترابی را به آسایشگاه ما منتقل کردند.
آن شب همه جا تاریک بود، اما وقتی حاج آقا وارد آسایشگاه ما شد انگار همه جا روشن است و از همه مهمتر اینکه دلهایمان آرام گرفت و همهی سختیها، شکنجهها و ناملایمات را فراموش کردیم.
حاج آقا از وضع اردوگاه ما پرسیدند و ما هم ماجرا را تعریف کرده و گفتیم: ما هم آماده هستیم که علیه رژیم عراق قیام کرده و نگذاریم که اینها در آسایش باشند، اما حاج آقا ما را دعوت به صبرکرده و چندین سخنرانی برای ما گذاشتند.
ایشان میفرمودند: زمانی که ما در جبههها حضور داشتیم وظیفه حسینی داشتیم و امروز که در اسارت هستیم باید زینبی عمل کنیم. بنابراین شما هیچگونه عکسالعملی نباید از خودتان نشان دهید، چرا که شما باید در سلامت کامل باشید و ساخته شوید و برای خدمت کردن به مردم جامعه، به کشور خود برگردید. با صحبتهایی که حاج آقا کردند، آتش بچهها خوابید و اردوگاه کاملا آرام و رفتار عراقیها هم با ما مناسب شد، این افکار حاج آقا به سایر اردوگاهها هم منتقل شد و آرامش عجیبی به اردوگاههای اسرای ایرانی در عراق حاکم شد.
ـ احترام برای شما قائلم
ابوالفضل خسروی: اردوگاه موصل زمستانهای سخت و طاقتفرسایی داشت. یک سال به قدری هوا سرد شده بود که تحمل آن واقعا برای بچهها سخت بود از طرفی هر کاری هم که میکردیم به ما لباس گرم بدهند نمیدادند.
یک روز 5 نفر از نمایندگان صلیب سرخ برای بازدید از اردوگاه آمدند. ابتدا به سراغ حاج آقای ابوترابی رفته تا وضع موجود و مشکلات را از ایشان جویا شوند.
صلیبیها از کشورهای مختلف بودند، از جمله خانمی که اهل سوئیس بود. خواستههای اسرا را جویا شدند، حاج آقا فرمودند: ما برای اسرا لباس گرم میخواهیم تا بتوانند زمستان را تحمل کنند.
زن سوئیسی، بلافاصله گفت: من به خاطر احترامی که برای شما قایل هستم خودم شخصا از سوئیس لباس گرم تهیه کرده و برای شما میفرستم و سپس آمار اسرای آسایشگاه را گرفته و 2 روز بعد برای همهی ما لباس گرمهایی فرستادند که زمستان را برای ما تابستان کرد و تا آخرین روز اسارت هم این لباسها را داشتیم.
ـ ما آشوبگر بودیم!
امینا… دهقان: سال 68 در اردوگاه 17حدود یکهزار و دویست نفر اسیر بودیم، تا آن روز فقط شنیده بودیم که فردی به نام حاج آقای ابوترابی هستند که در اردوگاهها از اسرا مراقبت کرده و به وضعیت آنها رسیدگی میکنند.
بچههای اردوگاه ما، به شورشیها معروف بودند و ما را اغتشاشگر میدانستند، به طوری که قصد داشتند به مرور زمان همهی ما را از بین ببرند. این موضوع به گوش مسئولین ایران رسیده بود و مسئولین ایرانی به صلیب سرخ اطلاع داده بودند اگر اتفاقی برای بچههای ما بیفتد 27 هزار نفر از اسرای عراق را نابود خواهیم کرد.
این تهدید ایران باعث شد که نیروهای صلیب سرخ به عراق بیایند و از اردوگاه ما بازدید کنند.
در این اردوگاه ما مشکلات زیادی داشتیم و اسرا را شکنجههای وحشتناکی میکردند، از طرفی جمع بچههای این اردوگاه به دو بلوک تقسیم شده بودند که یکی از بلوکها افراد بیتفاوت، ضدانقلاب و منافقین بودند و بلوک دیگری که بچههای حزب الهی و بسیجی و معتقد به نظام بودند.
آن روزها ما میشنیدیم که حاج آقای ابوترابی هر اردوگاهی که بروند، آرامش و آسایش به آن اردوگاه میرود و بچهها از شکنجهها و سختگیریهای عراقیها راحت میشدند.
در شرایطی که قساوت قلب و وحشیگریهای عراقیها به اوج خود رسیده بود، خبر دادند که آقای ابوترابی به زودی به اردوگاه ما میآیند. ایشان خلاصه به اردوگاه ما آمدند، وقتی ایشان وارد شدند، آنقدر که عراقیها او را میشناختند و تحویل میگرفتند، ما نسبت به ایشان شناخت نداشتیم.
از آمدن حاج آقا به اردوگاه ما یک ماهی نگذشته بود که بر اثر برخوردهای اسلامی و خوب حاج آقا، جو اردوگاه کاملا دگرگون شده بود، ایشان به همان میزانی که با ما بودند، به همان میزان هم به سراغ بچههای بلوک مخالفان ما میرفتند و با آنها نشست و برخاست داشتند.
شخصی به نام “آمر” مسئول بلوک ما بود که بیش از 2 متر قد داشت با چهرهی وحشتناک که سختترین شکنجهها را در حق بچههای ما انجام میداد. به طوری که وقتی بچهها را میزد، امکان نداشت بخشی از بدن بچهها شکسته و یا فلج نشود.
به مرور زمان و بر اثر بر خوردهای حاج آقا، اوضاع اردوگاه طوری شده بود که هم آن شکنجهگر عراقی کاملا رام شده و در خدمت اسرا بود و هم بچههای بلوک مخالف کاملا همراه ما شده و همه با هم رفیق و همراه شده بودند.
ـ تفاوت اردوگاهها!
جمشید رحمانی: یک روز با نیروهای صلیب سرخ صحبت میکردیم، نظر آنها را در مورد آقای ابوترابی جویا شدیم، یکی از آنها گفت: ما تاکنون به اردوگاههای کشورهای زیادی رفتهایم، اما هیچ کدام آنها مثل اردوگاههای عراق نیست.
ایشان میگفت: در اکثر اردوگاههای خارجی، اسرا به مرور زمان روانی شده و بسیاری از آنها هم دست به خودکشی میزنند، چرا که همهی خواستههایشان مادی است، اما در عراق اینطور نیست و ما از هر اسیری که سوال میکنیم چه میخواهید، بحث کتاب دعا و قرآن را مطرح میکنند.
نیروهای صلیب میگفتند: همهی اینها به خاطر وجود آقای ابوترابی در اردوگاههای عراق است، پدیدهای که نمونهاش تاکنون در اردوگاهها نبوده است.
ـ مرید حاج آقا!
مختار صفیقلی: یکی از شکنجهگرهای عراقی گفته بود: آن قدر حاج آقای ابوترابی را شکنجه میدهم تا از پای درآید. این شکنجهگر، یک سالی کارش را ادامه داد و هر بار از دفعه گذشته سختتر و وحشیانهتر حاج آقا را مورد شکنجه قرار میداد.
بعد از یک سال، احمد شکنجهگر 2 روزی به سراغ حاج آقا نیامد، حاج آقا هم از سایر نگهبانان اردوگاه پرسیده بود این دوست ما کجاست و چرا 2 روزی است به سراغ ما نمیآید؟
عراقیها هم میگویند: خواهرش فوت کرده است. حاج آقا هم ناراحت شده و روز سوم به بچههای اردوگاه میگوید: برای خواهر آن شکنجهگر قرآن بخوانید، لذا همهی بچهها در آسایشگاه مشغول ختم قرآن برای آن مرحوم میشوند.
بچهها در حال قرآن خواندن بودند که احمد شکنجهگر وارد آسایشگاه میشود تا طبق معمول حاج آقا را برای شکنجه ببرد. اما وقتی میبیند همه دارند قرآن میخوانند عصبانی شده از نگهبانان میپرسد چرا اینها قرآن میخوانند و شما جلوی کار آنها را نمیگیرید؟
نگهبانان عراقی هم میگویند: اینها برای خواهر شما که فوت کرده است دارند قرآن میخوانند.
وقتی احمد شکنجهگر با این صحنه روبرو میشود، درونش انقلابی شده و ضمن حفظ ظاهر در باطن مرید حاج آقا میشود.
ـ انگشت کوچیکه امام!
عباس طاهرخانی: یک اسیری داشتیم به نام حسن … که آدم ضعیفالنفسی بود و برای گرفتن سیگار و یا خوراکی از عراقیها، بچهها را لو میداد. یک بار اسم امام را توی دمپاییاش نوشته بود و به ایشان بیاحترامی میکرد، بچهها به خاطر اینکه او برایشان پاپوش درست نکند، میترسیدند برخورد بکنند.
وقتی این کار را انجام داد، چند نفری شدیم و رفتیم جلویش را گرفتیم و تهدیدش کردیم که اگر کارهایت را ادامه دهی با تو برخورد خواهیم کرد.
او هم بلافاصله رفت و به عراقیها گفته بود که ما او را زدهایم و به صدام ناسزا گفتهایم.
فرمانده اردوگاه مرا خواست و گفت: چرا این کار را کردهای؟
گفتم: این طور نبوده که او به شما گفته است.
گفت: پس چه طور بوده؟ و من هم ماجرا را تعریف کردم.
فرمانده اردوگاه ما را به آسایشگاه دیگری منتقل کرد و وقتی موضوع به گوش حاج آقا رسید ایشان چند جلسهای با حسن صحبت کرد، به طوری که بعد از چند روز او به حاج آقا گفته بود: اگر امام خمینی هم مثل شما بود، من نوکرش بودم.
حاج آقای ابوترابی هم فرموده بودند: شما امام خمینی را نشناختهای، ما انگشت کوچیکهی او هم نمیشویم، ما کی باشیم که با امام مقایسه شویم؟
ـ بازگشت آرامش به اردوگاه
غلامرضا مظفری: معمولا در اسارت به اشکال مختلف اسرا را شکنجه داده و یا مورد ضرب و شتم قرار میدادند. یکی از روزها در اردوگاه موصل 4 شلوغ شده بود و سربازهای عراقی بچهها را در دو ستون ردیف کرده و در حالی که شلاق در دست داشتند از وسط این دو صف عبور کرده و با ضربات شلاق به بدن اسرا میزدند.
در جریان این ضرب و شتم، قلاب شلاق یکی از سربازان عراقی به چشم یکی از رزمندگان اهل بهبهان خورد و چشم ایشان از کاسهاش بیرون افتاد در حالی که بچهها حرکت آن را روی زمین میدیدند.
این اتفاق که افتاد بچهها به خشم آمده و شروع کردند به شعار دادن علیه صدام و حمله به طرف عراقیها که آنها بلافاصله فرار کرده و از آسایشگاه بیرون رفتند، اما بچهها که واقعا خشمگین شده بودند درهای آسایشگاه را از جا کندند و به داخل محوطه پرتاب کرده و وارد محوطه اردوگاه شده و با شعارهای الموت لصدام خود، رعب و وحشتی در جان عراقیها انداختند که آنها مجبور به تیراندازی هوایی، سپس تیراندازی به سوی اسرا شدند که منجر به شهادت چند تن از دوستانمان شد.
بچهها که کمی ساکت شدند فرمانده اردوگاه آمد و خطاب به اسرا گفت: شما چه میخواهید؟ بچهها هم بالاتفاق اعلام کردند: حاج آقای ابوترابی را که آنها هم بلافاصله رفته و ایشان را آوردند.
شاید باورش سخت باشد، اما به محض ورود ایشان به اردوگاه، انگار آبی را بر روی آتش ریختند، بچهها ابتدا با شعارهای یکپارچه صل علی محمد یار امام خوش آمد از ایشان استقبال کرده و سپس همه ساکت شده و به حرفها و نصایح حاج آقا گوش دادند و یکبار دیگر آرامش به اردوگاه بازگشت.
ـ نقطه اشتراک!
علی یرلی: روزهای اولی که در اسارت بودیم، در بین بچهها مطرح شده بود که نیروهای صلیب سرخ کافر و مشرک هستند و حتی نباید با آنها دست داد.
یک روز که صلیبیها آمدند به اردوگاه، دیدیم که حاج آقا ابوترابی نشسته و با آنها غذا میخورند، با دیدن این صحنه عصبانی شده و بعدا به سراغ حاج آقا رفته و گفتیم: با توجه به اینکه اینها مشرک هستند شما چه طور با آنها سر یک میز غذا میخورید؟
حاج آقا فرمودند: ما باید با رفتار و کردار خود، اسلام را به آنها معرفی کنیم و این امکانپذیر نیست مگر با ایجاد جاذبه، از طرفی اینها هم مثل ما یک خدا دارند و خدا را به خداوندی قبول دارند و ما هم باید از همین نقطه اشتراک استفاده کرده و اسلام را به آنها معرفی کنیم.