از کسانی که به باغ آمد و رفتی دارند
- شناسه خبر: 7430
- تاریخ و زمان ارسال: 20 دی 1401 ساعت 08:00
- بازدید :
مهدی حاجی کریمی ـ فرشته بهرامی
رودخانه زوار از کنار روستایی رد میشود که اسمش سرش است؛ «زوار». هم تُرک دارد و هم کُرد. اهالی یک سنگ آب از رودخانه زوار حق دارند، همه وقت از سال. اما گاهی به حقشان قانع نیستند و یک آسیاب آبشان میشود چند آسیاب. قدیم زوارخورهای باغستان سنتی قزوین به میراب رودخانه اجرت میدادند برای همچون روزی. معمولا میراب یکی بود از خودِ روستاییها که رودخانه زیر چانهش باشد و بتواند از آب مواظبت کند. میگویند کافی بود میرابانه نمیدادند؛ خودش میرفت و بند را میزد!
«علینظر» میراب بود میراب رودخانه زوار. خانهخواهِ فنودیها هم بود؛ بالای سر علی نظر جا داشتند. و به همچنین؛ علینظر هم اگر گذرش میافتاد قزوین بیرون نمیماند. سقفی پیدا میشد که در پناهش صبح کند. اگر میشد خانه، وگرنه چاه خانه. پهلوی مدعلی سبدبافان یا قربان دخو. اره کُتُک بری دخو را هنوز داشت. باهاشان ندار بود. نان و نمک هم را نوبر کرده بودند. رفیق و بیتکلف شده بودند. علیالخصوص با مدعلی. بخوانید قوچاق. ازش تخم سرخک گرفته بود؛ منظور همان قلمه انگور. معمولا باید قوس ماه رفت و از بوتهای که خزان کرده تخم گرفت. سرخکِ محل جورا رفت ملک زوار و همانجا پا گیر شد. امروز باغی شده است برای خودش؛ برازنده.
حسین این آخرها آمد عرصه؛ بپای رودخانه زوار و باغبان “کنگرستان” و “قُرادآباد” و “تلهکش” است. خوب با علی نظر بُر خورد. ایاق شدند با هم. دور از حالا، علینظر خاطرش را خیلی میخواست. البت دوطرفه بود. حسین رسم ندارد همسایه ـ کاسه را خالی برگرداند؛ جاش را با مرحمتیای، چیزی پر میکند. اول دفعه یک شالینه پسته، پیشین سفر یک جفت دسته بیل؛ آخر بار هم یک پلاکارد. جهت عرض تسلیت. از طرف باغدارها؛ منظور زوارخورها؛ فنودیها.
همان حسین میگوید خیر و برکت رودخانه بود علی نظر. بیحق هم نیست! از روزی که آب دوره میافتاد این مرد کف رودخانه زوار بود تا خودِ پنجاه بِدر. آب را میپایید. تا رودخانه صدا میکرد زنگ میزد که کجا ماندی؟ پنج شش سنگ آب افتاده توی رودخانه. جلد باش!
از تکدیوار قلعه یونسخان (مولاوردیخانی) نبش کوچهشان آدم بود تا دم در خانهش. عکسش را چسبانده بودند بیرون، کنار پنجره آشپزخانه. قبلا داخل قاب بود کنار دو کلّهی از گردن قمه شدهی دو غاز مهاجر روی دیوار اتاق. کلاه شاپو سرش بود. با همین کلاه مینشست ترک موتور و تاخت میکرد سوی بیابان پیحق و حسابش، میرابیش. محلهای زوارخور باغستان را تک به تک، دانه به دانه بلد بود. با باغبانهاش حق سلام داشت؛ ازشان میرابی میستاند.
علی نظر پیش از اینها چند باری سر جوب پنجاه مچ ناصرآبادیها را گرفته بود. میآمدند آب دزدی. نزدیک ناصرآباد دو جوب از رودخانه زوار جدا میشود. جوب پنجاه و قوری چای. هر دو مال ناصرآباد است. پنجاه را کور کردهاند. شده خانه و زمین ورزشی. آبش را از قوری چای میبرند؛ رو به روی امامزاده. ناصرآبادیها تا پنجاه روز از عید رفته حقابه ندارند. پنجاه به بعد چهارده هنگام آب دارند که بین قوری چای و چند جوب دیگرشان تُخس میکنند. بعضیهاشان اما قبلِ پنجاه طمع میکردهاند؛ قدیم تاکنون.
اُروس آبادیها هم؛ اینها که تازه اصلا سهمی از رودخانه نداشتند اما به آب دست میزدند. به حرفِ علی نظر در بالادست جوب درآورده بودند و حقابه زوار را روانه جوب میکردند و به قزوینیها میفروختند. علی نظر زورش به اروس آبادیها نمیرسید اما به قزوینیها چرا. گفته بود اینها بابامنصور بودهاند پنجاه شصت سال پیش دم دمهای اصلاحات ارضی از لب شاهرود آمدند؛ از دستگرد، کنگرین، ککوئستان. آمدند اینجا ساکن شدند. حقی ندارند. اسمشان در طومار نیست. حکم کرده بود ازشان آب نخرند. خریده بودند. علی نظر هم جوب را هلاک کرده بود و آب برگشته بود رودخانه.
قبلتر از این حرفها چقدر با میانچالیها کاویده بود باز سر همین حقابه، حقابهی قزوینیها؟! کم دست به یقه نشده بود باهاشان. یک سال هم آب سیزده بعد از عید را یک سرهنگه بلند کرده بود. حقابهی سیزده فروردین، روز مال “کشکان” است و شب آنِ “آسیدرضا”. کشکان پیش از انقلاب موقوف شد و آبش را بردند “رضا قلی”، دومی هم حدودا 25 سال پیش تخت شد و آبش رفت “میدانه فند حاج جعفر” . رفته بود سروقت سرهنگه که خانهت آباد، این آب صاحاب دارد، طومار دارد، میگی نه؟ فردا بیا قزوین، دم میدان سعادت، خشکبارفروشی عظیمزاده. آب زوار یخ میزد، با بیل میشکست راه میانداختش تا خود قزوین. هر کاری میکرد تا آب را برساند قزوین وگرنه خبری از میرابانه نبود. آب را میبرد میگذاشت توی باغ مردم باز حسابش (البت با بعضی نفرات) صاف نمیشد و وضعش این بود، بدا به روزی که باغستان خاک آب میماند! با این همه دید خیر، علاج نمیشوند برداشت کاغذ میرابی نوشت برد گفت انگشت زدند و امضاء کردند تا دیگر سر حق و حساب دبّه نکنند یا برندارند یک نصفش را نقد بدهند و نصف دیگرش را جنس یا دو مشت خشکه بار بردارند خالی کنند توی کیسهش و بگویند مرحمت زیاد!
تا علی نظر را آوردند حسین گم شد. سر خاک پیداش کردیم. زیر تابوت. از خانه تا خاک اما میدوید، ها؛ امان نمیداد! حسین میگفت تابوت پا درآورده بود. زندهاش هم ما را خوب میدواند! از جوب جعفرقلیبک و نهر پنجاه و رشته قنات آخوند و حلالآب و خمارتاش و حاجیآباد بگیر برو تا گولخوشکه و کوگیر و بند قُطنان (خودش گفتنی گول اسپی) و کجا و کجا.
«جعفرقلی بک» اسم جوبی است نرسیده به روستای زوار که دستی، با بیل درآوردهاند برای سالهای کم آبی. کف رودخانه زوار ریگ و ماسه ست و آب فرو میرود. عرض رودخانه هم زیاد است و آب بلند نمیشود. اما جوب جعفرقلی بک هم باریک است و آب در آن ولو نمیشود هم اینکه شیب خوبی دارد؛ آب فرو نمیرود، میدود توی جوب و یک راست میآید پایین. تازه نصفه راه هم زدهاند؛ همان میانبر. این جوب راه آب را کوتاه میکند. در کمآبیها جعفرقلی بک را راه به راز میکردند. زواریها را همراه میکردند و سرآخر پول کارگریشان را مرحمت میکردند. حالا پر زمانی است که زوارخورها جوب را ول کردهاند به امان خدا. حتی وقتی که کلنگ اتوبان تهران ـ زنجان هم خورد باز جوب به شکل زیرگذر ماند اما صاحبانش کوتاهی کردند و روستاییها (و کمکم شهریها هم) زیبیل خالی کردند توی جوب. این وسط فقط یک سرِ زنده به فکر احیای جوب بود. مهدی سبدبافان، که او هم پیمانهش پر شد و رفت و جوب جعفرقلی بک ماند بیصاحب.
علی نظر میگفت جوب در اصل مال زوارست. دادهاند به قزوینیها که در تنگسالی آبشان زمین نخورد. دهه چهل پنجاه قزوینیها قد علم کردند و شدند مدعی جوب. اهالی زوار هم کاغذ آوردند که جوب لطف زوارست به زوارخورهای قزوین و غائله خوابید.
سر قناتها هم باز او پیش بود ما دنبال. بغل رودخانه چهار پنج رشته قنات کنده بودند. چاههای قنات روی شانه رودخانه تاول زده بودند. کفترهای چاهی دور و برشان پرسه میزدند. یا سر چاه میخواندند یا در جاخالیهای تنورهی چاه لانه میکردند. هفت هشت ده متر پایینتر آب میخواند. چاهها گاهی افکن میکردند و چندسنگ از آب رودخانه را با خود فرو میبردند. آب صاحب سر بند نشسته بود و یکهو میدید آب توی جوب نیار انداخت و سطحش آمد پایین. با آب میرفت بالا و سر از این آب دزدها درمیآورد. یا چاه را کور میکرد یا جلوش را میبست و آب را برمیگرداند. رشتههای قنات توی مخمان گره میافتاد و سخت باز میشد اگر علی نظر نبود.
تا توانسته بود دیده بود یا به قدر وسعش شنیده بود. زمستان سال 65 سیلی آمده که دویده توی میانه جوب و تپیده توی دروازه رشت و خانههای محله شیشهچی را بردهست. میانه جوب چاله است و موازی شیب زمین. آب هلاک شده بود توی جوب و هرچه تیر و الوار سر راهش دیده بود کنده و با خودش آورده بود شهر. تکان میخوردی شتر هم میآورد! زوار پشت دارد؛ مارال. سربندش هم نزدیک است. تا آسمان مکدّر شود، یک تکه ابر بیاید و باران بزند برفها را میشورد و سیل میآید تا دم دهنه باغ. از آن طرف هم تا صاف شود آب سیل میافتد و نیار میاندازد؛ هم آبی که توی رودخانهست کم میشود و هم آبی که توی باغ است تم میرود. خاک باغهای زوارخور ریگ و ماسه است. خاک کف رودخانه هم. آبکشش زیاد است. القصه که زوار تور و صاف است.
علی نظر تصدیق میکرد و از سنگهایی میگفت که پیش از دنیا آمدنش سیل از کوه کنده و غلطانده بود تا پای زوار (که بعدها شدند سنگ آس آب و سر از چهار راه بازار مغازه مولاوردیخانی درآوردند) و از تیرهایی گفت که آب آورده بود و زواریها پنهانش کردند توی چاه قنات و مارهایی که تمامی نداشت. آخر سفری که آمدیم زوار، سر جوبِ ناصرآبادیها رو کرد به مارال و گفت در سیاهسرما برفش را خوردهام. آن روز کوه سفید بود.
علی نظر را گذاشتهاند کنار دیلَک؛ همانی که آبش از کوههای سفیدهکش میآید. محتمل زهآبش به او هم میرسد؛ در او نشست میکند.