از بچگی به قصابی علاقه داشتم
- شناسه خبر: 9611
- تاریخ و زمان ارسال: 8 اسفند 1401 ساعت 08:00
- بازدید :
گفت وگو و عکس ها: علیرضا نصری
به درخواست خانم اسماعیلی سردبیر روزنامه ولایت برای ثبت عکسهای خرید شب عید مردم به بازار و علاف راسته رفتم. در میان هیاهو و شلوغی بازار دختری با روپوش سفید و ساطور بهدست در قصابی نظرم را جلب کرد!
رویِ یخچالِ مغازه نوشته شده بود فروشگاه گوشت “صدف”! لوحِ تقدیری هم روی دیوار خودنمایی میکرد که به دلیل رعایت موازین بهداشتی و جلب رضایت مشتریان از طرف رئیس اداره دامپزشکی قزوین به خانم باروتی اهدا شده بود.
ـ تحصیل در رشته شیمی؛ اشتغال در قصابی
بعد از احوالپرسی و معرفی خود، شروع به عکاسی و گفتوگو کردم. خانم باروتی مشغولِ ریز کردن گوشت برای مشتری بود که از او پرسیدم چند ساله است و اصلا چرا یک خانم در قصابی کار میکند؟ با لبخند گفت متولد 1374 هستم. به دلیل علاقه و اینکه برادری نداشتم تا کمک حالِ پدرم باشد سه سال است که کنارِ پدرم قصابی را میچرخانیم. دو خواهر دیگر هم دارم که یکیشان متاهل است و خواهر دیگر درس می خواند. من از دوران بچگی به دلیل علاقهی زیادی که به پدرم داشتم با او به مغازه میآمدم و با نگاه کردن اصول کار را یاد گرفتم.
پرسیدم قصابی شغل شماست یا به عنوان تفریح به آن نگاه میکنید که قاطعانه گفت: شغل.
کمیکه کارش سبک شد از او خواستم توضیح دهد که چند ساعت در روز کار میکند که پاسخ داد: در زمان کرونا که کلاسهای دانشگاهها مجازی برگزار میشد بیشتر روزهای هفته را از صبح تا شب در مغازه بودم اما در حال حاضر هفتهای دو روز اینجا هستم.
متوجه شدم که تحصیلات دانشگاهی هم دارند و از او خواستم بیشتر توضیح دهد: ترم آخرِ فوق لیسانس شیمی هستم از دانشگاه زنجان و بعد از پایان تحصیلات همچنان قصد دارم به شغلم ادامه دهم. فامیل و اطرافیان همه تعریف میکنند و میگویند که تو هم درس میخوانی و کمک حال پدرت هستی و باید به این موضوع افتخار کنی. خوشحالم از این که بیشتر مشتریهای خانم وقتی به مغازه میآیند احساس راحتی میکنند و از این موضوع رضایت کامل دارند. ولی متاسفانه امروز مردم به دلیل گرانی کمتر گوشت میخرند. قیمت گوشت گوساله به 310 هزار تومان رسیده و گوشت گوسفندی هم 400 هزار تومان شده؛ به همین دلیل قدرت خرید مردم کمتر شده است.
ـ مشتریها از حضور دخترم رضایت دارند
در کنار خانم باروتی مادرش هم حضور داشت که خواستم خودشان را معرفی و همچنین نظرش را در مورد شغل دخترش بگوید: من رودباری هستم. فاطمه از 4 سالگی به خاطر علاقهی زیاد به پدرش تا 12 سالگی در کنار او بود و حالا حدود سه سال است که چاقو دستش میگیرد. البته من در ابتدا مخالف کار کردن فاطمه بودم اما حالا با این موضوع کنار آمدهام و راضی هستم و مثلِ دورانی که فاطمه بچه بود، همراه او به مغازه میآیم و در کنارش میمانم. خوشبختانه مشتریهای خانم هم خیلی رضایت دارند و به گفته خودشان به دلیل حضور دخترم راحتتر خرید میکنند.
از خانم رودباری با خنده در مورد حقوق و مزایای دخترش پرسیدم که گفت: دخل دست فاطمهست و ثبت سفارشها توسط او انجام میشود و به نوعی او همه کاره است.
ـ قصابی شغل خانوادگی ماست
در حین گفتوگو پدرِ فاطمه که در طبقهی بالا استراحت میکرد به پایین آمد و از فلاسک برای خودش و من چای ریخت. مشغول خوردن چای بودیم که پرسیدم چند سال است که به شغل قصابی مشغولید و در جواب گفت شغل پدری ما این بوده و هفت پشتِ ما قصاب بودند. برادران و عموها و… همه قصاب هستند. در کل شغل خانوادگی ما قصابی است.
پدرم جزو اولین قصابهای قزوین بود و ما حدودا از سال 1320 در بازار مغازه قصابی داریم. خیلی از قصابهای بازار قزوین از پدرم و یا برادرم و یا من کار قصابی را یاد گرفتند. من هیچ وقت دلم راضی نشد که یک گوسفند را سر بزنم. دخترم هم همین طور است دلِ ذبح گوسفند ندارد.
از او خواستم از تغییرات صنف قصابان نسبت به دوران قدیم توضیح دهد که برایم تعریف کرد: از نظر بهداشتی خیلی بهتر شده ولی از لحاظ قدرت خرید افت کرده و سهم سفرهی مردم از گوشت بسیار کمتر شده. در زمان قدیم مردم بیشتر گوشتهای آبگوشتی میخریدند اما امروز بیشتر ترجیح میدهند گوشت بدون چربی بخرند.
از آقای باروتی پرسیدم قبل از حضور دخترش به کمک چه کسی کارهای قصابی را انجام میداد که گفت: شاگردی داشتم که بعد 27 سال از پیشم رفت و چون فرزند پسر نداشتم به مشکل خوردم و دست تنها بودم. چون فاطمه از بچگی به قصابی علاقه داشت و در طول این سالها فوت و فن کار را هم یاد گرفته بود؛ خودش خواست که کنارم باشد؛ من هم با کار کردن او در مغازه مشکلی نداشتم. اوایل برای همه غیرمنتظره بود اما حالا این موضوع جا افتاده و حضور دخترم باعث شده که مشتریهای خانم بیشتری داشته باشیم نسبت به قصابیهایی که فروشنده آقا دارند.
در حال حاضر جامعه جوری شده که مثل قدیم نیست که به اصطلاح یک نفر کار کنه و 10 نفر بخورن؛ امروز زن و مرد باید کار کند تا چرخ زندگی بچرخه.
مشتریها به مغازه رفت و آمد داشتند و سوالهای من هم تمام شده بود. قبل از خداحافظی و تشکر پرسیدم دوست دارید دخترتان همیشه در کنار شما و در مغازه بماند که آقای باروتی با کمی مکث و بعد از نیم نگاهی به دخترش گفت: اگر کار مناسب و مربوط به درسش پیدا کند من اصراری ندارم که اینجا بماند در هر صورت مغازه برای خودش است و هر تصمیمی که بگیرد من راضی هستم. کلا همهی زندگی ما برای فاطمهست.