از بس که انتظار کشیده، نقاشی بهار کشیده…
- شناسه خبر: 54439
- تاریخ و زمان ارسال: 11 اسفند 1403 ساعت 07:30
- بازدید :

امید مافی
پیرمرد در مبل فرو رفته و پنهانی گوشه تقویم را نگاه میکند تا ببیند اسفند چند روز دیگر تقلا خواهد کرد. او امیدوار است با خروج شتابناک «شتا» از درهای آسایشگاه و قدم رنجه فروردین، بچههای فراموشکار برای ساعتی لااقل سراغش را بگیرند و موهای سپید ژولیدهاش را شانه کنند.
درختان کمکم به شکوفه مینشینند و گنجشکها از گوشه لبان مردی آب میخورند به غایت مهربان و بخشنده. مردی که دو سال است دختر و پسر و سه نوهاش را ندیده و در گوشه آسایشگاه غمباد گرفته است.
بهار اما با شلیک تپانچهای از راه خواهد رسید و این بهترین بهانه است برای آنکه دیدارها در اوج ندیدارها پدیدار شوند و زندگی لب طاقچه عادت دمی به تماشای آرامش پیری خسته جان در کنار دردانههایش بنشیند.
اینجا پیرزنی فرتوت که به سیاق کودکی عروسکبازی میکند و از فرط انتظار نقاشی بهار را کشیده است، بیتاب لحظه پایان اسفند و آغاز بهار است تا گیسوانش را از روی لبهایش کنار بزند، صدایش را صاف کند و با شنیدن صدای جگرگوشهاش از آن سوی خط بال درآورد و دلش غنج بزند از این عیش منقص. کسی چه میداند. وقتی حیاط را آب و جارو کردند، شمعدانیها را آب دادند و چراغها را روشن کردند، شاید ملاقاتهای آغشته به دلتنگی طعم بوسه بگیرند و ساکنان فراموشخانه آن سوی شهر، خسته و رمیده از سکانسهای تکراریِ زمستان و زمهریر، از سویدای جان بخندند و با نوازش فرزندان خود پس از مدتها به خوابی آرام بروند. تو فقط آرزو کن در سایه سرد کاشیها، شب همه در نور بگذرد، اوراق سحر به تندی ورق بخورد و در رد نازک قدمها دیدارها تازه شود. تو فقط آرزو کن عطر بیموسم گل نرگس آسایشگاه را بردارد.
دلم پرتقال خونی در گوشه آسایشگاه
گردوی نارسی که دست را سیاه میکند
شاخهای که پرندگان را رنج میدهد
دلم باران دیوانه در پناه دو کوه…