ازدواج به قیمت گزاف!
- شناسه خبر: 23965
- تاریخ و زمان ارسال: 17 آبان 1402 ساعت 07:40
- بازدید :
ندا ثقفی
«بینظیر» هنوز گوشه چشمانش چروک نیفتاده. پوستش شفاف است و مثل دختران جوان با نشاط. دو پسر هفت و سه ساله دارد. میبینمش که دست در دست فرزندانش آمده تا برای کلاس نهضت سوادآموزی ثبتنام کند. دوست دارد درس بخواند تا وقتی قرار شد به پسرش املا بگوید سرش پایین نباشد.
میگوید همسرش کارگر است اما خرجی خانه را نمیدهد. با چشمانی پر از سرمه سیاه، به بازی بچهها در حیاط موسسه نگاه میکند و توضیح میدهد: «میگفتم پول بده بچه را پیش دبستانی ثبت نام کنم، میگفت ندارم. خودت جورش کن. میگفتم لباس مناسب ندارم. میگفت من هم پول ندارم. هیچ پولی برای خرج و مخارج نمیداد.» به بچهها تشر میزند که آرامتر بازی کنند و ادامه میدهد: «ما از اول ازدواجمان با پدرشوهر و مادرشوهر و خواهرشوهر و برادرشوهرها در یک خانه زندگی میکنیم. خواهرشوهرم و دو برادرشوهرم مجردند و یکی متاهل است و سه بچه دارد. همه با هم در یک خانه کوچک که با آشپزخانه کلا 4 اتاق است ساکنیم. شرایط خیلی سخت است اما همسرم میگوید از سرمان هم زیاد است. 8 سال است من این وضعیت را تحمل میکنم و دیگر طاقتم تمام شده. اما همسرم که میترسد با جدا شدن از خانوادهاش مجبور شود پول قبض آب و برق و گاز و اجاره خانه بدهد، اصلا از جایش تکان نمیخورد. انگار قرار است تا آخر عمر وضع همین باشد. حالا هم آمدم درس بخوانم شاید از این بیسوادی نجات پیدا کنم و بتوانم تغییری در زندگی بدهم.»
خودش هم هنوز نمیداند قرار است چه کار کند. آینده برایش مبهم است و کاری که میخواهد برای بهتر شدن آینده بکند مبهمتر. فقط آمده تا قدمی بردارد و از رنج هیچ کاری نکردن رها شود.
سن و سالش را نمیداند اما میگوید خیلی کوچک بود و هنوز دست راستش را از چپش نمیشناخت که شنید قرار است عروس شود: «یک قواره پارچه قرمز و یک کله قند آوردند و پدر و مادرم رضایت دادند تا یک نان خور از سر سفرهشان کم شود. جثهام خیلی کوچک بود گفتند یک سال نامزد باشیم تا دختر بزرگ شود. یک سال مثل برق و باد گذشت. هنوز عروسکم بغلم بود که عروس شدم.» او میگوید مدتی هم بعد از عقد عروسک بازی میکرده اما وقتی به خانه شوهر رفته عروسکش را از او گرفتهاند: «اما خیلی زود جای عروسک را بچه گرفت. کار خانه برایم سخت نبود. در خانه پدرم هم من مدام کار میکردم. لباس میشستم یا محصولات باغ را پاک میکردم و به ازای هر کیلو که من و خواهران و مادرم پاک میکردیم پدرم پولی میگرفت. خانه شوهر هم که آمدم همین بساط بود. لباس و رخت چرک و ظرف و ظروفِ پدرشوهر و مادرشوهر و برادرشوهر میشستم و نظافت خانه. مدتی هم خودم محصول پاک میکردم و با پولش برای بچههایم لباس میخریدم تا اینکه با کلاس خیاطی آشنا شدم. هر روز صبح تا عصر در موسسه خیاطی یاد میگرفتم و دوخت و دوز میکردم. آخر ماه هم مبلغی به من میدادند. حالا اما میخواهم درس بخوانم. شاید توانستم دیپلم بگیرم. همه میگویند خیلی سخت است. فامیلهای ما نمیگذارند دخترها درس بخوانند. اما همین که بتوانم نوشته روی شیشه مغازهها را بخوانم. یا بدانم کارت اقامتم کی مهلتش تمام میشود هم برایم بس است. اینکه کسی سرم کلاه نگذارد و از درس و مشق بچههایم سر در بیاورم خیلی خوشحالم میکند.»
موقع رفتن روی پلهها برمیگردد و نگاهم میکند. میگوید: «کاش پدرم هیچ وقت شوهرم نداده بود. در خانه خودش میماندم. کم میخوردم.کم میپوشیدم. اما درس میخواندم و شاید به جایی میرسیدم. حالا هم به خاطر این دو بچه مجبورم هر وضعی را تحمل کنم.»
*
متاسفانه کم نیستند متاهلانی که اگر مجرد بودند شرایط بهتری برای زندگی داشتند. بعضی اوقات به هر قیمتی نباید زیر بار ازدواج رفت.!