آی شهر، آی شهر چهره آبیات پیدا نیست!
- شناسه خبر: 48123
- تاریخ و زمان ارسال: 6 آذر 1403 ساعت 07:30
- بازدید :

امید مافی
نیمکتهای افسرده در قلب سبزهمیدان هر روز صبح پاتوق بازنشستههای خسته از جانی است که دست روی هر کجای این شهر باستانی میگذارند صدای درد میآید. مردانی تا شده پس از سی سال کار شرافتمندانه که نه بال دارند و نه یال. پس ناگریز و ناگزیر هر روز از خانه بیرون میزنند تا در گعدههای صبحگاهیِ سبزه میدان برای همسالان خود از فشار خون و قند و اوره بگویند، خاطرات سالهای ماضی را تعریف کنند و پشت به آرزوهای بیات شده، کاری کنند که مرگ از سرسرای سینههایشان دور شود تا وقتی دیگر، نوبتی دیگر!
آنجا کمی آنسوتر از کاخ شاه طهماسب، قطار زنگ زده بازنشستگان نجیب در ایستگاه سبزه میدان متوقف میشود تا جماعتی عطرآگینتر از نسترن ساعتی خوابها و کابوسهای خود را زیر گوش یکدیگر نجوا کنند و سراغ حیات را پشت به ممات بگیرند و با دلی سبک شده به خانههای خود برگردند.
کاش در این شهر درندشت برای بازنشستگان امکاناتی فراهم میشد تا محظوظ شوند از مرور سالهای پیرانه سری. کاش متولیان امر بیشتر هوای مردان خسته از موظفی را داشتند تا برای گذران برگریزان به میانه سبزه میدان پناه نیاورند و شادی را بیش و پیش بر گونههای خود نقاشی کنند. کاش در این شهر به قدر کافی پارک و فرهنگسرا و پاتوق فرهنگی وجود داشت تا هر کس به فراخور ذوق و حال خود ساعتی را با چشیدن طعم دغدغههای خویش سپری میکرد. کاش کلاهفرنگی مهربانتر بود و آغوش میگشود به روی جمعیتی که با موهای سپیدِ یکدست به عبور از سکانسهای تکراری زندگی میاندیشند. کاش قزوین رأفت افزونتری به خرج میداد تا سبزهمیدان بیخجالت و خلجان سراغ مردانی که حوصلهشان از دست این شهر بیامکانات سر رفته را بگیرد. تا دنجهای چشمنوازتری به روی آدمها لبخند بزنند که زندگی سهمشان است و حقشان است بیمداهنه.
همه
لرزش دست و دلم
از آن بود
که عشق
پناهی گردد
پروازی نه
گریزگاهی گردد
آی شهر آی شهر
چهرهی آبیات پیدا نیست…








