آسمان همه جا یک رنگ نیست!
- شناسه خبر: 21121
- تاریخ و زمان ارسال: 5 مهر 1402 ساعت 08:00
- بازدید :
نفیسه کلهر
از گذشته رسم بر این بوده که پسرها وقتی کار پیدا کنند برایشان آستین بالا میزنند. یافتن شغل برای افراد بهانه آغاز ورودشان به اجتماع بود و نشانه بزرگ شدن. شغل همینطور ارتباط زیادی با شأن و جایگاه اجتماعی افراد داشت و هنوز هم دارد. برای ما مرکزنشینها اما این سادهتر بود که از میان مشاغل مختلفی که دور و برمان بود بتوانیم یکی را انتخاب کنیم و درسش را بخوانیم یا فنش را بیاموزیم و مشغول به کار شویم، اما آسمان همه جا همین رنگ نیست.
در بعضی از شهرهای همین کشور بزرگمان بیکاری بیشتر از حد تصور است. از طرفی افراد، قدرت انتخاب زیادی برای انتخاب شغلی متناسب با استعداد و علاقهشان ندارند و از طرفی دیگر درآمد همان شغلهای معمولی هم در شهرستانهای کوچک کفاف تامین یک زندگی را نمیدهد. از این رو بعضی جوانان با وجود تحصیلات دانشگاهی از روی اجبار به مشاغل کاذب و یا خلاف روی میآورند.
*
بخشی از جاده کرمانشاه تا پاوه پر است از پیچ و خمهای زیبا. جاده از میان جنگلهای بلوط میگذرد و گرچه در دهههای اخیر جنگل تا حدود زیادی از دست رفته اما همچنان زیبایی خاصی دارد.
«قوری قلعه» در یکی از این پیچها پنهان شده است. روستایی کردنشین با مردمانی که هنوز به بسیاری سنتهایشان پایبندند.
عصر است که به چادر خانوادهای ساکن این روستا میرسیم. دختران کوچکتر خانواده برای مسافران نان میپزند و دختر بزرگتر داخل چادر با چایی تازهدم از مسافران پذیرایی میکند. کفشها را درمیآوریم و وارد کهنه چادرشان میشویم، به پشتیهای سنتی تکیه میزنیم و چای داغ را با چاشنی نان سنتی مزهمزه میکنیم. زیاد طول نمیکشد که پسر جوان خانواده وارد میشود و با دستهایی روی هم، گوشه چادر به نماز میایستد.
چند نوع ترشی و لباسهای کردی که بیشتر شامل روسری است هم برای فروش بیرون چادر چیدهاند. بعضی مشتریان روسری میخرند و از دختران میخواهند به شیوه زنان کرد آن را روی سر برایشان ببندند.
دخترها با پیراهنهای بلند براق و لچک بر سر با روی خوش میزبانی میکنند. مادربزرگ کناری دیگر نوع متفاوتی از نان را میپزد که میانش سبزی است.
دادیار تنها پسر این خانواده وقتی نمازش تمام میشود برای فروش خوراکیها بیرون میرود و وقتی از عسل طبیعی برای مشتریانش صحبت میکند تاکید میکند که ما تمام کندو را خالی نمیکنیم تا هم برای تغذیه خود زنبورها عسل بماند و هم کندو از بین نرود.
از شغلش میپرسم و این خودش مثنوی مفصلی است.
از جادههای داخلی تا کوهستانهای خارجی
دادیار سن زیادی ندارد. اگر صورت آفتابسوخته و دستهای پر تاولش را کنار بگذاریم، یک جوان نهایتا 25 ساله را میشود دید. خودش میگوید اوایل ازدواجش مدیریت کردن اوضاع اقتصادی خیلی برایش سخت بود. سر تکان میدهد و تعریف میکند: «مجبور بودم بعد از عروسی کاری را بکنم که دوست ندارم. شوتی بودم. جنس قاچاق میبردم تا تهران.» تاکید میکند که هیچ وقت اسلحه جابهجا نکرده؛ نخواسته که جابهجا کند؛ بارش فقط لباس و ادکلن و از این چیزها بوده است.
میگوید شب اول بعد از عروسیم برای اولین بار، بارِ قاچاق بردم و تا چهار سال هم مجبور بودم این کار را ادامه دهم.
میپرسم هیچوقت خطری برایش ایجاد نشده و با کمی تامل توضیح میدهد: «آخرین باری که جنس قاچاق برده بودم، پلیس فهمید. 16 ماشین بودیم که با هم همزمان از مرز راه افتاده بودیم. نزدیک به تهران ماشین من خراب شد و از قافله جا ماندم. ماشین یکی از دوستانم هم چپ کرد و همانجا از دنیا رفت. 14 نفر دیگر را اما پلیس گرفت و هنوز هم در زندان هستند. از آن جمع فقط من بودم که برگشتم سر خانه و زندگیم.»
از شغل فعلیاش میپرسم. همانطور که درب دبه ترشی ذغال اخته را باز میکند تا مزهاش را امتحان کنم، میگوید: «روزها که گاهی اینجا پیش مادر و خواهرانم هستم؛ اما بیشتر شبها کولبری میکنم.» با توجه به توضیحات دادیار از مسافت طولانیای که کولبرها طی میکنند و سختی کار هرچه بگویم کم گفتهام: «دو ساعت و نیم این طرف مرز و 2-3 ساعت هم آنطرف مرز باید در کوهستان از مسیرهایی پیاده برویم که ماموران نتوانند دنبالمان کنند.» نگاهم ناخودآگاه به جثه نحیف و اندام لاغر دادیار میافتد و همانطور که دادیار از مامورانی میگوید که در این مسیر نمیتوانند تعقیبشان کنند اما از دور با اسلحههای دوربیندار آنها را مانند طعمه شکار میکنند. من ترشی ذغال اخته را که مادرش درست کرده میچشم و او برایم یک شیشه یک کیلویی را آنقدر پر میکند که سرریز میشود. ترشی سرریز شده را از روی شیشه میشوید و در برابر اعتراضم به پر کردن زیاد شیشه میگوید: «بیشتر بشود بهتر است تا کمتر باشد و من مدیون شما!»
چند روز قبل از آن در کرمانشاه از جوان کرد دیگری شنیده بودم که کولبر معمولا نمیداند در جعبهای که حمل میکند چیست. تک تیراندازان اما با دوربینهای اسلحهشان میتوانند داخل جعبه را هم ببینند. وقتی میبینند کولبری اسلحه حمل میکند موظفند به او شلیک کنند. او برایم توضیح داده بود که قبلا قاطرها بار از آن طرف مرز میآوردند و بدون نیاز به راهنما خودشان هم همین مسیر را برمیگشتند. اما طی یک عملیات نظامی، در حدود 400 قاطر به دست تکتیراندازها کشته شدند. او با هیجان توضیح میدهد: «قاطرهایی که خیلی خوب بودند و بعضیشان حتی تا حدود 200 میلیون هم قیمت داشتند؛ همه یک جا تیر خوردند و از بین رفتند. از آن به بعد بود که سرمایهداران از نیروی انسانی استفاده کردند و بعضی هم که نیازمند بودند، جانشان را گرفتند کف دستشان و راه افتادند در کوهستان برای یک لقمه نان.»
دادیار میگوید مجبورم این کار را بکنم. اجاره خانه باید بدهم و اینجا هم شغلی نیست که با آن درآمدمان را زیاد کنیم.
مهدی یکی از کسانی که به مناطق کردنشین زیاد سفر کرده است، او میگوید: «بیشتر کولبرها بعد از حدود 4 سال رماتیسم و بیماریهای سخت میگیرند و خانهنشین میشوند. عضلات و استخوانهایشان سخت آسیب میبیند و بقیه عمر را در بستر میگذرانند.»
از دادیار میپرسم با هر باری که میآوری حتما هزینه چند ماهت تامین میشود و او بدون مقدمه میگوید: «هر بار 900 هزار تومان پول میدهند.» باورم نمیشود که این همه سختی و به خطر انداختن جان و سلامتی فقط برای 900 هزار تومان است! اما انگار حقیقت دارد.
*
به پاوه که میرسم با چند جوان دیگر همصحبت میشوم. بیشترین حرفی که با هم میزنیم در مورد کار است. وقتی میشنوند از قزوین آمدهام اول میپرسند «آنجا حتما کار خوب گیر میآید، اطراف شهر شما پر از شهرصنعتی است.» میگویند تنها کارخانهای که در نزدیکی ما ساخته شد یک کارخانه بود آن هم در همدان. حتی آگاهی دارند که کارخانه از نظر محیط زیستی هم مشکلاتی دارد و استانداردها در ساختش رعایت نشده و با هر روز کار کردنش به محیط زیست آسیب میرساند. تمام چهار جوانی که کنار هم بر بام پاوه نشستهاند و در آن بعد از ظهر همصحبتم میشوند، تحصیلات دانشگاهی دارند و جدا از آن سواد عمومی خوبی هم دارند. از اوضاع جامعه و اقتصاد و فرهنگ مطلعند و در گفتگو بسیار ذهنِ بازی دارند، اما هیچکدام شغلی ندارند. به جز یوسف که در تهران شاغل است و تعطیلات را به دیدن خانواده و دوستانش آمده. بقیه اما دوست ندارند به اجبار پیه مهاجرت را به تنشان بمالند و دور از شهر و وطنشان راهی غربت شوند.
لباس کردی بر تن اکثرشان هست و دوست ندارند به اجبار به زبانی غیر از کردی روز و شبشان را سر کنند. مجبورند به شغلهایی تن بدهند که وجدانشان راضی نیست.
کاش توزیع منابع و امکانات در سراسر کشور برابر بود تا جوانان اقوام مختلف با حفظ سنت، لباس، زبان و هویتشان میتوانستند در زادگاه خود زندگی کنند و به تمامیت ارضی وطنشان و تدابیر و دوراندیشی تصمیم گیرندگان به نفع همه اقوام افتخار کنند.