آرام باش عزیز من… آرام باش!
- شناسه خبر: 52061
- تاریخ و زمان ارسال: 6 بهمن 1403 ساعت 07:30
- بازدید :

امید مافی
مردی در مرز هفتاد سالگی که پس از عمری کار کردن در آبدارخانه یک اداره، برای معاش متوسل به بنایی در برجی نیمهکاره شده بود در سرمای بهمن ماه خیس عرق شده بود. پدر دو دختر و یک پسر که انگشتهای یخ زدهاش را ها میکرد و خودش را به ادامه زندگی ترغیب، آنقدر با ترس دمخور شده بود که فکر میکرد همین روزها از داربست سقوط خواهد کرد و جانش را در نبرد با اسکلتهای یک ساختمان واگذار میکند.
غم نان داشت مردی با دردی بزرگ در گلو. بازنشسته شریفی که بیاعتنا به سن و سال خود هر صبح برای تامین جهیزیه دخترش از خانه بیرون میزد و در سنگینی غلتکی که آسفالت را میکوبید غلت میخورد و روزگار را نفرین میکرد.
بوران، شبنمی بر گونهاش نشانده بود و قاصدکها روی پلکهای خستهاش به خواب رفته بودند. برای همین هر شب که ماه از شانهاش بالا میرفت، خسته و شکسته به خانه اجارهایاش برمیگشت و با خودش فکر میکرد پیری مثل آخرین طبقه یک آسمانخراش اندوهناک است.
با این همه عاشق زندگیاش بود و هر شب به وقت خوابیدن زیر گوش عشق ابدیاش با ملایمت میگفت: دوستت دارم و بودنت مرگم را به تاخیر میاندازد!
زندگی بیماری لاعلاجی است و لابد مردی خمیدهتر از بید مجنونها این را میدانست که آغوشش به پردردترین سرزمین دنیا بدل شده بود. مردی که از بامداد تا شامداد کار میکرد تا جانسختیاش را به رخ روزگار تلختر از هلاهل بکشد و با حقوق کارگری پایان ماه برای دخترکش فرش ماشینی و جارو برقی بخرد!
آرام باش عزیز من، آرام باش/ حکایت دریاست زندگی/ گاهی درخشش آفتاب، برق و بوی نمک، ترشح شادمانی/ گاهی هم فرو میرویم، چشمهایمان را میبندیم، همه جا تاریکی است/ آرام باش عزیز من آرام باش/ دوباره سر از آب بیرون میآوریم/ و تلالو آفتاب را میبینیم زیر بوتهای از برف/ که این دفعه درست از جایی که تو دوست داری، طالع میشود…