آخرین جرعهی این جام تهی
- شناسه خبر: 9661
- تاریخ و زمان ارسال: 9 اسفند 1401 ساعت 08:00
- بازدید :

مهدی حاجی کریمی ـ فرشته بهرامی
سعدی فرعی مینشستند. باباش حسن، آقاش حاج اسمال، عموش ابراهیم؛ همه سبدباف بودند. خودشان چند تا برادر بودند. بین اینها فقط محمد نشست شد، وردستِ آقاش. تصدیق ششم را که گرفت درس را ول کرد و رفت بیابان. بهار و تابستان با آقاش باغ بیل میزدند و پاییز و زمستان مینشستند خانه سبد میبافتند. آخر تا سی سال پیش که این جعبههای چوبی و اهوازی و پلاستیکی نبود؛ همه جا سبد بود. سبد دور از حالا خواهان داشت: باغدارها و بارفروشها سبد انگور، باغبانها «سبدپیمانه» نانواها «چَپی» میخواستند، و زنها «چلو صافی» و «جا نانی».
سرده پاییز که داخل میشد تا حوت ماه بلکه هم بیشتر، معمولا هر وقت میرفتی باغ میدیدی یکی سر مرز دو زانو نشسته دارد با اره بوتهی گل زرد را از روی خاک میبرد. البته شناس بودند و بیاذن و اجازه نمیآمدند. باغبانها خبر داشتند. بلدِ کار هم بودند؛ میدانستند تیزی را بگذارند کجا که بوته را از ته نخشکانند یا با جا بر نَکَنند. آخر گل بوته هم مرز ست و هم قوام مرز؛ شاخ و بالاش مانع دخول گله است و در عین حال شام و ناهار دام. ریشههاش هم نمیگذارند باغ «هلاک بیندازد.»
اینها گلزار زادهاند. خانوادگی سبدباف بودند. باغهایی را که گل بوته زرد (و کم و بیش سفید) داشت اجاره میکردند. از چوب قاراقاج هم سبد میبافتند منتها نه به خوبی و قرص و محکمی سبدهای گل بوته بود و نه بافتنش سهل بود؛ شوشهای شق و رق قاراقاج به این راحتیها پیچ نمیخورد و مطیع نبود.
معمولا هر چند محل سبدباف علی حده برای خودش داشت که پدر بابایی پشت در پشت گل زردهای آنجا را سبد کرده بودند. گل بوتههای «قُرادآباد» زیر دست مش اسمال بود؛ اسمال سبدباف و پسرش. دو لنگه دستکش، یک تا دست پدر بود و یک تا دست پسر. شوشهای گل بوته پرِ خارند. بدون دستکش نمیشود؛ آن هم نه هر دستکشی؛ دستکشی که زنهای خانه ببافند و کف هر دو دستش سپری از چرم داشته باشد. با این حال باز دستهاشان در امان نبود. همیشه مادری، عیالی، خواهری داشتند در خانه که شب به شب بنشینند با سوزن یا موچین تیغها را دربیاورند.
یک «داسگاله» اسمال برمیداشت و یک داسگاله محمد که از گل زرد شوش بگیرند. شوشها معمولا زنده بودند مگر در خشکسالی که آن وقت بایستی میان واچین میکردند؛ یعنی وردست که همین محمد باشد اول با داسگاله خشکهها را میچید، آنها که نقرهای شده بودند و دنبال سرش آقاش، جاندارها را؛ آنها که خون دویده بود به قدشان و نگار بسته بودند. حواسشان به داس بود؛ آخر تیزی پی حرام گوشت میدود.
پشتهها را بار الاغ میکردند میبردند خانه توی آب میخواباندند لگد میکردند که تیغهاش ریخته شود. البته نه هر لگدی. قلق داشت و بلدی میخواست؛ نه آنقدر سست که خارها بماند و نه آنقدر قرص که چرمش بیاید و حاصل کار از رنگ و روی بیفتد. شوشهای اضافی را هم پسانداز میکردند توی آب انبار؛ آن زمان نه همه اما بیشتر خانهها آب انبار داشتند. این طوری ساقهها زنده میماند برای روز مبادا.
شوشها را بد و خوب میکردند. ضخیمترها را برای تیرهی کار، یا همان تار در ساختمان بافت، کنار میگذاشتند و نازکترها را برای دوره کار یا همان پود. سر میانداختند و قوز میکردند پای بافت. اسمال عادت نداشت هم کار کند هم حرف بزند؛ هم دستش به کار باشد هم دهنش.
ـ ببین وردار!
محمد باید نگاه میکرد به دست آقاش و یاد میگرفت. ده بار خراب میکرد یک بار آباد. سختتر از بافت شکافتن است. اگر غلط میشد باید چند رج میشکافت. تا به انجام نمیرساند حق نداشت کار تازه بردارد.
سبدباف قدیم زیاد بود. باغدار از آخرهای برج سه که قیسی زرگران دست میداد سبد میخواست تا گرم پاییز که انگور چفته و عسکری میرسید. باغدارها انگور و قیسی بیابان را سبد میزدند بار چهارپا میکردند و میبردند شهر. سر باغ سبد را پر میکردند میگذاشتند وسط «شالینه»؛ یک تکه پارچهی متقالِ مستطیل شکلِ دراز. سبد را دقیقا میگذاشتند روی قطر این مستطیل و چپ و راستی گره میزدند. یک وقت که میدیدند دو بال شالینه کوتاه است و به هم نمیرسد با دو رشته نخِ قرص آنها را به هم میرساندند. خوبی شالینه به این بود که نمیگذاشت بار بریزد. تازه میشد سبد داخل شالینه را کله قندی پر کرد بدون اینکه بار اوف بگوید یا آب بندازد و از آن بتَر از تهش راه بیفتد. اصلا طوری بود که میتوانستند دست بگیرند بیاورند شهر.
بار را بقچه میکردند و میگذاشتند داخل تور؛ دو تا این طرف، دو تا آن طرف. بعد دوبندی بار الاغ میکردند. معمولا پسربچهشان را مینشاندند پشت حیوان یک سبد بار هم میگذاشتند بغلش و هی میکردند سمت شهر. ممکن بود این وسط چندتایی هم سبد پاره شود و سالم برنگردد. ایرادی نداشت؛ کوزه هم توی راه آب انبار میشکند دیگر!
حیوان راهش را از بر بود؛ میرفت تا دم درِ حجره بارفروش. بارفروش سبدهای پر را تحویل میگرفت و در عوض همان تعداد، سبد خالی میداد و سر زبان بسته را برمیگرداند رو به باغ و صحرا و برو که رفتی.
بارفروش هم سبدلازم بود؛ از سبدبافها سبد میخرید به تعداد زیاد و میانداخت توی حجره که به وقتش اگر باغدار کم آورد قرض بدهد بهش. یک نشان هم میگذاشت که سبدهاش معلوم باشد و با مال بقیه حجرهدارها اشتباه نشود.
…
آن قدح بشکست و آن ساقی نماند؛ آنکه فیل میخرید رفت؛ گاو آمد و خورد دفتر پارین را و مخلص کلام؛ آن مصر مملکت که تو دیدی خراب شد. چاقی مفرط شهر و آپارتمان و بلندمرتبهسازی و برج و مجتمع، موتور و خودرو سواری و باری و جعبه اهوازی و نم نم پلاستیکی نه گذاشت سبد بماند و نه سبدباف، نه گل بوته و نه باغ و ماند این آخرین جرعه و والسلام.