گزارش ـ مهسیما درگی
روز سهشنبه پنجم اسفند ماه دور و بر ظهر بود که با دیدن استوری مصاحبه یکی از دوستانم با شبکه قزوین دربارهی خانهی مومنان ناگهان این فکر از ذهنم گذشت که مبادا سقف سست و کم جانش فروریخته باشد؟ اگرچه میدانستم کم و بیش قصد تخریب این خانه قاجاری- پهلوی که در محله دباغان قرار دارد را دارند 3 سال قبل شهرداری به بهانهی طرح توسعه حرم امامزاده حسین بخشی از آن را تخریب کرده بود. اما ثبت در فهرست میراث ملموس و ناملوس سازمان میراث فرهنگی هم نتوانست این بنای تاریخی را از شر تفکر بیذوق و بیعلاقه به تاریخ و فرهنگ شهرمان خلاص کند. همانها که توسعه شهری را به هر قیمتی میخواهند. بازور و یا به قیمت خشک و بیروح شدن شهر. طرحهایی که از زمان مطرحشدنشان در شهرداری هیچکس به آسیبشناسی آنها نمیپردازد نمونهاش داستان پروژه سد لاستیکی که سایهی شومش را بر سر باغستانهای هزار ساله شهر افکنده و دیگری همین محلهی دباغان و خانه تاریخیاش _ خانهی مومنان.
نه آنکه خانه مومنان خون رنگینتری نسبت به دیگر خانههای اطرافش که از پنج سال پیش یکییکی خریداری و تخریب شدند، داشته باشد. چه بسا که تمام اینها سقف بالای سر خانوادهای بودند، حالا یکی از دورهی قاجاریه برجای مانده بود و ارزش تاریخی داشت. شاید برای همین بعد از آنکه روی نامهربان مسئولان شهر را به خود دید، جایگاه معتادان و کارتنخوابها شد و آنان نیز به خیال یافتن گنج افسانهای بارها در آن حفاری کردند و زخمهای بیشتری بر پیکر این عمارت باشکوه وارد کردند. هر چه که بود روز سهشنبه پنجم اسفند ماه برای دیدارش رفتم و سقفش را تخریب کردند. دیگر چیز زیادی از خانه بر جای نمانده است جز دو رف که همچنان دیده ببیننده را به زیباییشان مینوازند و افسوس که اگر به موقع مرمت شده بود امروز میتوانست یک اقامتگاه بومگردی، یک زائرسرا یا مرکزی برای حمایت از زنان بیسرپرست و کودکان کار باشد.
محلهی دباغان که قرنهاست میزبان امامزاده حسین است، به لطف بیسلیقگی و تقلیدگری بیمنطق مسئولین شهر، امروز دیگر ظاهر خوبی ندارد. محله در نبود خانوادهها ناامن شده و فریاد سایر اهالی بازمانده و کسبه محل را از رفتوآمد معتادها به این خرابهها و زبالهها و سگهای خیابانی و... به آسمان خدا بلند کرده، اما کجاست گوش شنوا؟ یکی از کسبه میگفت قدیم کسی توی این محله به ناموس مردم کاری نداشت؛ از وقتی اینطور شده هیچکس آسایش ندارد. همین کاسب محل از مغازهاش برایم گفت: «اونه هنوز ندادیمان. معاملمان نشدست با شهرداری. ما گفتیم مثلا یه دنه عین این مغازه بدین، ندادن، گفتن پول مدیم. ما گفتیم مثلا _ دو سه ماه پیش_ گفتم متری ده تومن(ده میلیون تومان)، اونا گفتن هفت تومن. معاملمان نشد ندادیم دیه.» شهرداری به او گفته بود اگر مغازهاش را نفروشد پولش را میریزند به حساب دادگستری و ملک را بدون آنکه از صاحبش رضایت بگیرند تصاحب میکنند؛ اما با شنیدن رقم پیشنهادی یاد گفتهی رئیس یکی از سازمانهای مرتبط افتادم که در مکالمهی تلفنی با یکی از فعالان حوزه گردشگری گفته بود در این محله خانه 100 متری را متری 9 میلیون خریدهاند. بگذریم که باقی مانده خانههایی که به ویرانه تبدیل کردند متراژی بیش از 50 متر را نشان نمیدهد. تازه اوضاع این کاسب محله که متراژ مغازهاش بیشتر بود، بهتر از بقیه بود. کاسب دیگری میگفت مغازهاش 10 متر است و اگر به شهرداری بفروشد دیگر نمیتواند جای دیگری مغازه بخرد و کاسبیاش را دوباره راه بندازد. رقمی که تا شب چندین بار با ماشینحساب حسابش کردم. آخر به هوش ریاضی خودم شک کرده بودم. نمیدانم شاید هم به وجدان دیگران شک داشتم. 10 متر مغازه ضربدر 7 میلیون، مساوی است با 70 میلیون؟! یعنی تمام سرمایه یک انسان که 35 سال نان سفره خانوادهاش را تامین میکند 70 میلیون میارزد؟ کاسب محله میگفت: «الان این قیمتی که اینا میدن هیچ پول پیش خانهام نمشد که.»
از تمایلشان برای ترک محله پرسیدیم، گفت: «دیه ما بالاخره اینجا دنیا آمدیم، ترکم بکنیم بالاخره هر روز باید بیایم اینجا یه سر دیه.» دوستش پاسخ داد:«الان هوا سرد شدست. اونایی که از اینجا رفتن همشان میان اینجا جمع مشن مشینن.» و خندهای سر داد اما غصه چشمانش حکایتی دیگر داشت.
محلهی دباغان، محله کسانی که شغلشان باغداری و دباغی پوست بود، همان باغدارانی که دل بزرگی داشتند و هنگام به ثمر رسیدن باغ، سهم همسایه را یک سبد بزرگ درب خانه هدیه میکردند، همان جایی که صدای ضرب زورخانهاش حکایت جوانمردیها دارد، همان جا که گرمابهاش میزبان جشن و سرور دامادهای محله بود، خانه مومنان و باقی خرابههایی که روزگاری امن و آباد بودند، همانجا که قرنهاست مردمش میزبان امامزاده حسین(ع) بودند، امروز حال خوشی ندارد. نه خودش، نه مردمش.