نفیسه کلهر
روزهای بسیاری که کوچهها را مشتاقانه طی میکردم، از در و پنجرههای قدیمی و پیچِ شاخههای آویخته روی دیوارها در میان کوچهها عکس میگرفتم، برای تیرهای چوبی برق و شیروانیهای گاه قدیمی میان ساختمانهای بلند با نمای سنگی و فضای کلیشان تأمل میکردم و مقابلشان میایستادم و حسرت میخوردم و بارها به معمای زیر سقف بلند شیروانیهایی که از کوچه معلوم بودند فکر میکردم؛ حتی به اینکه خانهها چند اتاق و راهرو دارند و گاهی که زنگ دری را به صدا درآورده و جوابی نگرفته بودم از همسایهها پرسیده بودم که در آن خانه چند نفر زندگی میکنند؟ گاهی هم در سکوت کوچه به انتظار ایستاده بودم تا ماجرا خودش اتفاق بیفتد؛ کسی بیاید. کسی برسد. بنشیند لب پیرنشینی و آمادهی حرف زدن باشد. دوچرخهای از انتهای کوچه پیدا شود و مقابل خانه توقف کند. آن قسمت از بند رخت گوشه بالکن خانه که از کوچه معلوم است، تکانی بخورد و یا نگاهم با نگاهی تلاقی کند و لبخند بزنم و لبخند بزند و سر صحبت باز شود. همیشه هرچقدر هم شیفتهی بافت و معماری و بنا باشم جایی به خودم نهیب میزنم تا فراموش نکنم که آدمها مهمتر از بناها هستند. این آدمها هستند که به کالبد بیجان خانهها روح میدمند و گرد و غبار آئینهی طاقچهها را پاک میکنند. آدمها هستند که بناها را میسازند و آجر به آجر بالا میبرند. به خاک معنا میدهند و گلهای حیاط و لب ایوانش را آب میدهند، هرس میکنند. آدمها هستند که اگر از خانهای بروند، خانه دیگر خانه نیست. ویرانه است.
بین همهی این کوچههای جذاب، بنبست دهم چیزی نبود که خانههایش نظر من یا دوستانم را جلب کند. همهی ما از مقابل تابلوی کج شدهی ابتدای کوچه بیتفاوت گذشتیم. تنها من بعد از اینکه از سر کوچه رد شدم، چند قدم عقب عقب برگشته و داخل کوچه را نگاه کرده بودم و به همراهانم گفته بودم «صبر کنید الان میآیم». به داخل کوچه پا گذاشته و با عجله تا انتهایش دویده بودم و سر پیچ اول چشمم به دالان افتاده بود. به نظر جای خاصی نبود، نه ارزش تاریخی داشت و نه به نظر میرسید خانههای خاص قدیمی داشته باشد.
اما رو برگرداندم و دوستانم که با آن نگاه منتظر از سر کوچه به من چشم دوخته بودند را صدا زدم و همه به داخل کوچه آمدند. کمی جلوتر و بعد از پیچ، دالان بلندتر بود.
اتاقهای روی دالان جدا از دیوارهای مجاورش بودند. چند لولهی آهنی، به جای تیرآهن، پایهای برای اتاقهای بالای دالان بودند درحالیکه حتی محکم روی زمین چفت نشده بودند. استحکام آن چنانی هم نداشتند.
میدانستم دالانها چون مالکیت خصوصی دارند، از امکانات برق و رفتوروب شهرداریها محروماند اما اهالی این دالان حتی خودشان هم برایش برق نکشیده بودند. کوچهی آن چنان تمیزی هم نبود که بشود از نظافتش حظ برد.
سه خانه انتهای کوچه بودند. درهاشان رنگ و رو رفته و کهنه شده. زنگ هر سه را زدم. هر سه زنگ خراب بود. از یکی از خانهها صدای آرام بازی دو بچه به گوش میرسید؛ چیزی مثل حرف زدن مبهم دو کودک. در خانه را آهسته کوبیدم.
دختربچهای درحالیکه به در نزدیک میشد کلماتی میگفت که واضح نبود. حدس زدم به زبان افغانستانی باشد. پشت در که رسید باز چیزی گفت که نفهمیدم. در را باز کرد و مقابلم ایستاد. 3 ـ 4 ساله با موهای طلاییرنگ و پیراهن چیندار رنگارنگ بود. سلام دادم. از دیدن یک غریبه پشت در خانهشان تعجب کرده بود و آرام جوابم را داد. سراغ مادرش را گرفتم. بدون اینکه چیزی بگوید در را باز گذاشت و رفت که مادرش را صدا بزند.
کمی بعد یک دختر زیبای افغانستانی که 16 ـ 17 سال بیشتر نداشت مقابل در بود. شال سبز با حاشیههای طلاییرنگ روی سرش از سرشانه تا مچ دستانش آویزان بود. موهای طلاییرنگش از زیر شال معلوم بود. با متانت حرف میزد و مکثهای با طمأنینهای بین صحبتهایش داشت. صدا و لحنش ملایم و لطیف بود و رفتارش دلنشین و آرام. از کوچه پرسیدم و از خانه. از همسایههای غریبه گفت و احتمالا به خاطر نگاه کنجکاومان، دعوتمان کرد تا به داخل برویم.
خانه آنقدر کوچک بود که نیاز نبود زیاد از مقابل در دور شویم تا بتوانیم همهی آن را ببینیم. حیاط کوچک مثلثی شکل داشت و اتاقها در دو ضلع حیاط و در دوطبقه رویهم قرار داشتند. کل خانه با حیاط 50 متر هم نبود. عذرخواهی میکرد که خانه ریختوپاش است؛ گفتم اینجا که خیلی هم مرتب و تمیز است.
برخلاف کوچه که از بیاهمیتی و بیتوجهی خسته و فرسوده بود خانه اما دلنشین بود. آبوجارو شده و تمیز. وسیله اضافی جایی جلوی چشم نبود.
دختر با همان لحن آرامش توضیح داد: «عروسی برادرم نزدیک است و ما همه سخت مشغولیم این است که خیلی به خانه نرسیدهایم.» میدانستم افغانستانیها خودشان لباسهایشان را میدوزند و از خنچه عقد تا درست کردن رختخواب و... با سلیقه و کار دست خودشان است.
چند دقیقه بعد یک دختر دیگر که شاید 20 ساله بود هم از اتاق بیرون آمد. خواهر دیگرش بود. مادر دختربچهی دیگری که در حیاط بود او هم لباس رنگارنگ و طلایی داشت. اما مادر دخترها و مادربزرگ دختربچهها که زنی حدود 45 ساله بود لباس سیاه بر تن داشت با رفتار ملایم و لبخند ملیح. رویم نشد دم عروسی از لباس سیاه مادربزرگِ جوان بپرسم. گفتم اگر داغی دارند، تازه نشود بهتر است.
آرزوی خوشبختی کردم برای عروس و داماد احتمالاً جوانِ خانه.
گفتند با اینکه تازه به اینجا آمدهاند اما باید بروند؛ خانه را کسی از صاحبخانهشان خریده و خودش قرار است بیاید ساکن شود.
موقع رفتن بچهها با لبخند خداحافظی میکردند.
فقط همین چندجملهای که بینمان ردوبدل شد، آنقدر از حس دوستی لبریزمان کرد که دلمان نمیآمد بیشتر بگوییم، مبادا کلمات احساس خوبمان را خراب کنند و دلمان نمیآمد آن همه نور و روشنی را ترک کنیم و برویم.
محبت کردند. خانههای تاریک و رهاشدهی پایینشهر را تمیز و پرنور کرده بودند و مشتریپسند که صاحبخانه توانسته بود در آن فرعی خلوت و آن ساباط بیرونق و تاریک، خانه را بفروشد. محترم بودند. رفتار محترمانه داشتند. مهربان بودند. هرچند مطمئنا زیاد نامهربانی و بی احترامی دیدهاند. این نامهربانی دیدن را از لبخند مادربزرگ میشد فهمید، وقتیکه از صحبتهای ساده بین دخترانش در سرزمینی غریب با دخترانی از کشور میزبان شاد شده بود. با تمام صورت لبخند میزد وقتی شاهد گفتوگو و لبخندهایمان بود. عجیب نیست؟ اینکه از همین روابط ساده اجتماعی برقرار شده و همین صحبتهای عادی روزمره شاد شده بود؟ و من فکر میکنم که گاهی چقدر خساست به خرج میدهیم که همین صحبتهای عادی و ساده و دوستانه، همین مراودات دور اما صمیمی را هم از یکدیگر دریغ میکنیم. فقیریم در میهماننوازی از غریبانی پناه آورده به سرزمینمان. تبعیض قائل میشویم بین مو بورهای اروپایی و آسیاییهای رنگی. تقصیر ما نیست یادمان ندادهاند که همه با هم برابریم. شاید هم یادمان دادهاند اما فراموش کردهایم که غریب، غریب است و از غربت دلش تنگ است که اگر یادمان بود شاید با همان لبخند و سلام و علیک ساده، غریبنوازتر بودیم و میهماننوازیمان را دریغ نمیکردیم.