نفیسه کلهر
«به این امید که در شبی خنک، در کیسهخوابهایمان روی بام کاروانسرا و زیر بام آسمان، لم میدهیم و چشم میدوزیم به آسمان صاف کویری بار سفر بستیم.
قرار بود تا صبح در شب ستارهباران، ستاره بچینیم و با حرکت شهابسنگها آرزو کنیم و در سکوت محض آن روستای دور، گوش تیز کنیم و حتی صدای عبور شهابسنگها را از جو بشنویم؛ اما...» این متن را که بخشی از یادداشتی در گوشی تلفنم هست، یک روز بعد از برنامه نوشته بودم، برنامهای که همه برنامهریزیها تغییر کرد و اتفاقها جور دیگری افتاد.
قرار بود ساعت 5 عصر با یک گروه 40 نفره از فلکه تهران قدیم به مقصد روستای هجیب در بویینزهرا حرکت کنم.
ساعت 5 بود و هنوز یکی از اعضا نیامده بود؛ اما راهنمای گروه تصمیم گرفت برای احترام به تمام کسانی که سر وقت حاضر شدهاند، برنامه را به موقع اجرا کند و راس ساعت 5 گروه بدون یکی از ثبتنامکنندگان به سمت روستای هجیب به راه افتاد.
هومن میررحیمی؛ راهنمای گروه، چند روز قبل از شروع سفر در گروهی در شبکه مجازی، برای شرکتکنندگان در مورد این برنامه، وسایل مورد نیاز و مواردی که باید رعایت شود، توضیحاتی را داده بود. نام گروه «رصد بارش شهابی» بود؛ و ذکر مواردِ سادهای حتی از این قبیل که شرکتکنندگان در این برنامه تنها مجاز به استفاده از نور قرمز هستند و استفاده از تلفنهای همراه فقط با تنظیم نور صفحه در حالت «نوبت شب» و آن هم به مقدار کم مجاز است، برای من که آنقدرها سررشتهای از نجوم نداشتم، جالب بود.
بیشتر اعضای این رصد یا منجمِ به قول خودشان تازهکار بودند یا علاقهمند به نجوم؛ چند عکاس نجومی هم در جمع بودند؛ عدهای هم فقط آمده بودند تا مثل من در شبی از سال که شهابسنگهای فراوانی را می توان در آسمان دید و شب «بارش برساووشی» نام دارد، لذت ببرند و با تلسکوپ آسمان را تماشا کنند و در یک کارگاه یک شبه در مورد نجوم شرکت کنند و اطلاعاتشان در زمینه نجوم بیشتر شود.
هر چند، همین که اعضای گروه از اتوبوس پیاده شدند، دست طوفان با سیلی محکمی شنها را به صورت تکتک اعضا کوبید! بهتزدگی را میشد در چهره بعضیها دید، باد با آن شدتش میتوانست همه برنامهها را نقش بر آب کند؛ اما هیچکس چیزی نگفت. اعضا یکییکی کولهها را به دوش کشیدند و به سرعت وارد کاروانسرا شدند.
از در کاروانسرا که به داخل پا میگذاشتی، فضای بزرگی بود که از دو طرف با دیوارهای محکم و قطور پوشیده شده بود و روبرو به محوطه اصلی راه داشت که حیاط بزرگی بود و دورتادورش حجرهها قرار داشتند. در وسط حیاط یک سرداب بود؛ دو پله پایینتر از سطح حیاط، فضای مسقفی بود که زیر آن یک حوض آب بود و فضایی برای نشستن داشت، احتمالاً کاروانیانی که در این کاروانسرا اقامت میکردند در اینجا ظرف و لباس میشستند و برای مصرفشان آب برمیداشتند.
از دو طرف در ورودی اصلی کاروانسرا، پلههایی به پشتبام راه داشت که یکی از آنها مسدود شده بود. همه گروه پلههای بلند و باریک ضلع جنوبی را بالا رفتند. موقع بالا رفتن باید حواسشان بود که سرشان به سقف نخورد چون راهپله تنگ و تاریک بود و سقف کوتاهی داشت. بالای پلهها، راهروی دیگری به سمت بام شمالی بنا بود که این راهرو هم آنقدر سقف کوتاهی داشت که کمی بعد وقتی یکی از دختران نسبتاً قدبلند گروه با سرعت در آن دویده بود، سرش به سقف راهرو خورده و آسیبدیده و نیاز به پانسمان پیدا کرده بود.
پس از طی کردن راهرو، روی بام، همه دوباره با باد شدید روبرو شدند. راهنما همه افراد را در گوشه دیوارها مستقر کرد که شاید باد کمتری در آن قسمت جریان داشته باشد. خیلی سریع هرچند نفر، در یک صف؛ روی زیراندازهای جدا از هم و زیر دیواره نشستند؛ اما فایدهای نداشت، باد آرام نمیگرفت و روی بام کاروانسرا جایی نبود که بشود از باد در امان ماند.
راهنمای گروه در اتوبوس و در مسیر رسیدن به کاروانسرا توضیح داده بود که در زمان برنامهریزی برای این شب و حتی از یک هفته قبل، بارها وضعیت هواشناسی را چک کرده است؛ اما وضعیت هوای منطقه در این مدت حتی در معتبرترین منابع برای پیشبینی هواشناسی هم خیلی متغیر بود و همین باعث شده بود تا او نتواند به موقع برنامه را لغو کند؛ راست هم میگفت از ساعت 5 عصر که گروه راه افتاد هر لحظه در برنامههای هواشناسی آنلاین، شدت ابر و باد منطقه بیشتر میشد.
تا نیمههای شب، آنقدر باد آمد و آنقدر ابر آورد که آسمان یکدست سیاه شد و همهجا تاریک، دیگر حتی نور ستارهها هم از بین روزنههای کوچکِ میانِ ابرها معلوم نبود، چه برسد به دنبال کردن حرکت شهابسنگها.
تا قبل از تاریکی که فرصتی شده بود و گروه در کاروانسرا گشتی زده و عکسی گرفته بودند، نگاهی هم به حجرههای در حال مرمتش، انداخته بودند؛ حجرههایی تاریک، پر از خاک، تنها با یک روزن کوچک در سقف. تقریباً همه اتاقها یک ورودی داشتند که حتی افرادی با قامت متوسط هم برای داخل شدن از آن باید سر خم میکردند.
هر چند اسکلت و ساختمان حجرهها سالم و محکم بود؛ اما حجرهها از نظر ظاهر شبیه به مخروبههایی بودند که به نظر میآمد بیشتر اعضا حتی رغبت نمیکردند که پا به داخلشان بگذارند و از همان آستانه در برمیگشتند.
شاید اگر آن موقع گفته بودند که قرار است شب را در آن دخمههای تاریک و خاکی صبح کنند تقریباً همه تصمیم میگرفتند تا دیر نشده با اتوبوس به شهر برگردند؛ اما حتی خود راهنمای گروه هم نمیدانست که قرار است دور از تمام برنامهریزیهایش، حتی ساعتی از روی بام کاروانسرا به پایین بیاید، چه برسد به اینکه شب را در آن حجرهها بگذراند.
شب در حجرههای... ساله
برای کسانی که به امید خوابیدن زیر سقف آسمان پرستاره آمده بودند، این دخمهها کم از سیاهچاله نداشتند؛ اما وقتی اعضا از نرفتن ابرهای متراکم مطمئن شدند و از وزش مداوم باد به ستوه آمدند، خودشان به مسئول برنامه پیشنهاد دادند تا در اتاقها پناه بگیرند.
حجره اول، نزدیکترین اتاقک بود به ورودی کاروانسرا؛ که روزنه سقفش را همان بعداز ظهر با یکی از ظرفهای استامبولی که ابزار مرمتکاران کاروانسرا بود، پوشاندند تا در سیاهی شب کسی پایش در آن گیر نکند و آسیب نبیند.
حجره، با دیوارهایی به پهنای حدود 1 متر، هر چند که در ورودی نداشت؛ اما در کمال تعجب، باد و طوفان و صدا در آنها نفوذ نمیکرد.
به محض وارد شدن به حجره، صدای زوزه باد که ساعتها روی بام در گوشها پیچیده بود، خاموش شد و با سکوت حجره، آرامش دلچسبی برقرار شد. راهنما یک زیرانداز بزرگ را کف حجره پهن کرد و هرکسی زیرانداز خودش را روی آن انداخت. 13 نفر بهراحتی با وسایلشان در آن اتاق جا شدند. کمی بعد تقریباً تمام گروه، تنها در چند حجره اسکان داده شدند.
هر گروهی سعی میکرد به روشی زمان را بگذراند؛ در یکی از حجرهها، افراد تا صبح با بازی و صحبت کردن سر خودشان را گرم کردند؛ در حجرهای دیگر اما ناامید از رفتن ابرهای سیاه، آسایش حجره را غنیمت دانستند و سختی خوابیدن در آن شرایط را به جان خریدند.
هر چند بیشتر اعضا دمغ بودند از اینکه آنچه برایش به آنجا آمدهاند در تاریکی آسمان گم شده و یک پدیده طبیعی فوقالعاده را از دست دادهاند و تا یک سال دیگر باید برای برنامه رصد برساووشی صبر کنند. تازه اگر دفعه بعدی هم هوا خوب باشد و شانس یار؛ اما کسانی هم بودند که تجربه بیشتری از شرکت در برنامههایی را داشتند که بخشی از اجرای برنامه به شرایط اقلیمی بستگی داشت، آنها خوب میدانستند که وقوع چنین رخدادهای غیرمنتظرهای طبیعی است و بخشی از ماهیت طبیعت غیرمنتظره بودنش است.
با همه اینها؛ اما چند نفر از منجمان گروه تا صبح، روی بام سردابی که میان حیاط کاروانسرا بود، بیدار ایستادند و چشم دوختند به آسمان و تمام مدت منتظر ماندند تا ابرها کنار بروند.
ساعت حدود 3 صبح بود و دختری که در تاریکی نشناختم، از روی بام سردابِ وسطِ حیاط، با شوق فریاد زد: «بچهها! بچهها! ابرا رفتن. بیدار نمیشین؟» و صدایش در تمام کاروانسرا پیچید.
از همان ورودی کوتاه حجره، میشد نور به داخل تابیدهی ستارهها را بعد از آن همه تاریکی مطلق دید.
تنها چند نفر از اعضای گروه، دلِ دلکندن از آن آرامش را داشتند و چشمهای خوابآلودهشان از شوق برق زد و از کیسهخوابهای گرم و اتاقک امن کاروانسرا، پتوپیچ بیرون آمدند و تا پشتبام بالا رفتند و با کمک نورهای قرمزرنگشان، دوباره در گوشهای از دیوار پناه گرفتند. تا شاهد بخشی از شبِ بارشِ «برساووشی» باشند.
هنوز باد با شدت میوزید و ابرها هنوز کل آسمان را پوشانده بودند؛ اما در تاریکیِ عظیم و آن وسعتِ بیانتهای شب در منطقه نسبتاً کویری روستای هجیب، از بین ابرها، خوشه پروین و ستارههای اطرافش معلوم بودند. تنها همان گروه کوچک از آن دریچه که از میان ابرهای سیاه به روشنایی باز شده بود، در میان باد و سرما، توانستند برای مدتی شهابسنگها را ببینند.
آن نوری که از میان حرکت پی در پی شهابسنگها در شب «بارش برساووشی» بر بیابان بیکران میتابید؛ مثل دمیدن خورشید بر تن و جان سرمازدهای بود که در تاریکی بیابان گم شده و حالا نورِ تابیده، تنش را گرم و راهش را روشن کرده.
تماشای حرکت پشت سرهم و مداوم شهابسنگها؛ حتی از همان تنها دریچه باریکِ رو به آسمان، شادی عمیقی برای عاشقان کهکشان در پی داشت.
کمی بعد دوباره ابرهای سیاه و متراکم، همان تک پنجره نورانی رو به آسمان را هم پوشاندند و باز منطقه سراسر تاریک شد، دوباره اما این بار با رضایت، اعضا به حجرههای خاکی و تاریکشان برگشتند و این بار خیلی سریعتر به خواب رفتند.
ساعت 6 صبح همه وسایلشان را بسته بودند و سوار اتوبوس شدند. راننده اتوبوس که جوان اما با تجربه بود، به شوخی گفت: «هفته پیش یک گروه کوهنورد را برده بودم ترکیه برای صعود کوههای آرارات. وقتی از کوه برگشتن و سوار ماشین شدن از شما سرحالتر بودن.» چند نفری خندیدند و همه خیلی زود روی صندلیهایشان مستقر شدند و بعضیها خیلی سریع به خواب رفتند.
من مسیر یک ساعته تا قزوین را به سوالی فکر کردم که نیمهشب وقتی دوباره در آن حجره پناه گرفته بودم، ذهنم را مشغول کرده بود؛ دوست داشتم بدانم در آن شبی که برای بیشتر گروه سخت گذشت، آیا کسی به یاد کاروانیانی افتاده بود که مدتها در همان سختیها سفرکرده بودند؟ همین کاروانسرایی که بیشتر گروه با مشقت، یک شب را در آن به صبح رسانده بودند، برای کاروانیانی که بعد از ساعتها -در بهترین حالت، از روی کجاوه پایین آمده- و در این حجرهها پناه گرفته بودند چه امنیت دلنشینی بوده.
آیا کسی حس مسافرانی را درک کرده بود که در مسیر جاده ابریشم، منزل به منزل و آبادی به آبادی رفته و از سوز و سرما، یا گرما و آفتاب و بادی که شنهای کویری منطقه را بلند میکرد و به صورتشان میکوبید و حتی شاید چند باری هم از روی شتر به زمینشان زده بود، صدای ساربان که احتمالاً مثل فیلمها، به فریاد میگفته: «آبادی! اینجا توقف میکنیم» چه شادی عظیمی برایشان در پی داشته؟
شاید دلخوشی رسیدن به همین حجرههای تاریک بود که تحمل این کورهراهها را با آن سرعت آرام شترها و امکانات محدود و هوای سخت، ممکن میکرده. همین حجرههایی که این روزها کسی حتی رغبتی ندارد به داخلش پا بگذارد.
اینکه این روزها در عصر فناوری و رفاه نسبی که تقریباً همه از آن برخورداریم؛ ما تاب چند ساعت بودن در معرض باد یا آفتاب یا سختیهای اینچنینی را نداریم، درحالیکه گذشتگان بدون امکانات اینچنینی عزم سفرهای دور زیارتی یا تجارتی را میکردند که گاهی سالها به طول میانجامیده، قاعدتا خیلی هم نباید عجیب باشد.
واقعا انسانهای امروزی از مشقت زندگیهای سخت گذشته یا حتی زندگیهای این روزها در مناطق محروم و سخت چه میدانند؟ تحمل سختی و مشقت زندگیهای خودشان را چطور؟ دارند؟
کاروانسرای «هجیب» به دستور مادر شاه عباس در دوران صفویه و در روستای هجیب از توابع بویینزهرا ساخته شده. نام دیگرش هم کاروانسرای «مادر شاهی» است. به اعتقاد برخی این کاروانسرا در مسیر جاده ابریشم قرار داشته و بزرگترین کاروانسرای برونشهری ایران هم محسوب میشود.