سعید زارعپور
بایگانی عکسهای قدیمی شهر قزوین را که مرور میکردم؛ تصویری از رژه دختران سپاه دانش به سال 1346 در خیابان امام خمینی (پهلوی سابق) نظرم را به خود جلب کرد. یک سردر قدیمی بلند و در کنار آن دکانهایی کوچک و بزرگ که گویی مربوط به ورودی کاروانسرای پنبه بود.
قصد کردم به آنجا بروم تا از حال و روز کنونی آنجا با خبر شوم. ظاهرا به خاطر نوروز بود که کاروانسرا تعطیل و مغازهها نیز یکی در میان باز بودند. داخل یکی از دکانهای جنب ورودی کاروانسرا که در عکس قدیمی هم نمایان بود، پیرمرد ریزنقشی با موهای جوگندمی ایستاده و داشت به اصطلاح مشتریانش را راه میانداخت. محو حجره کوچکی شدم که مساحت آن به یک و نیم متر مربع هم نمیرسید؛ اما پر بود از اجناس گوناگون؛ از ناخنگیر و جاکلیدی گرفته تا انواع وسایل حمام و لباسهای راحتی و لوازم خیاطی!
جلوتر رفتم تا به بهانه خرید وسیله، کمی همصحبتش شوم. نامش اسماعیل بود. میگفت در حدود هشتاد و دو سال سن دارد و از سال 1338 در این دکان مشغول کسب و کار است. همه فرزندانش تحصیلکرده و عاقبت به خیر هستند و به آنها افتخار میکرد و به اینکه توانسته بود با روزی حلال چنین فرزندانی را تحویل جامعه دهد. خدا را شاکر بود که محتاج کسی نیست در عین حال از دشواری کار کردنش در این سنین میگفت. درباره شغلش پرسیدم که متوجه شدم پدر و برادرش که هر دو به رحمت خدا رفتهاند نیز شغلشان همین بوده است.
در میان صحبت با من، پاسخ مشتریان را نیز میداد. جالب بود از آنجا که اصالتا قزوینی بود و قاعدتا نباید زبان ترکی میدانست؛ ولی با مراجعین ترک زبان که غالبا از مناطق اطراف میآمدند به خوبی صحبت میکرد. درباره آن عکس قدیمی هم صحبت کردم که دکانش در آن پیدا بود. او هم مانند دیگر بزرگترها آهی کشید و دلش هوای آن روزها را کرد که چقدر صمیمیت زیاد بود و زندگی راحت... در حالی که نوازندگان دورهگرد نوروزی در حوالی ما مینواختند، پس از گرفتن چند عکس و کسب اجازه بابت انتشار صحبتها و تصاویر، با اسماعیل آقا خداحافظی کردم و رفتم.
اسماعیل آقا از آن دسته مردان خوشخلق و دریادلی است با کولهباری از تجربه، که وجودشان نعمتی برای نسلهای جدیدتر میباشد. امید که قدرشان را بدانیم.